زندگی رسم خوشایندیست
این داستانک، مربوط میشه به بخشی در صفحه ی هفت سنگ روزنامه ی قدس(که یکشنبه ها چاپ میشه) و نوشتنش به عهده ی منه و اسمش هست: و اینک مرگ. بخش قشنگیه. خودم خیلی دوستش دارم. تصمیم گرفتم بعد از این هر چند وقت یکبار یکی از داستانکهای مربوط به این بخش رو توی وبلاگم بذارم. خوندین، نظر یادتون نره! منتظرم. بیبی جان وقتی به خانهشان آمد که سه روز از رفتن مادر میگذشت. او که دخترکی 5 ساله بود بقدری توی این سه روز همراه برادر کوچکش گریه کرده بودند که هردو گلو درد گرفته بودند! روز چهارم، مادربزرگ رسیده بود. با چارقد سفید ململی که از گوشهاش، چند نقل و سکهی یک قرانی نصیبشان شده بود. دخترک همانجا سکهها را سر کوچه برده و همه را خروس قندی خریده بود. خروس قندیها و بیبی جان، گلو درد را هم از یادشان برده بود! کاش بیبی جان همیشه پیششان میماند... سر شبها قبل اینکه بابا بیاید، هرکدام را روی یک زانو مینشاند و برایشان قصه میگفت. قصهی پیغمبرها و امامها. به قصهی حضرت فاطمه که میرسید همیشه گریهاش میگرفت، تندتند اشکها را با گوشه چارقد پاک میکرد و زیر لب میگفت: «یا جده سادات! خودت پشتیبان این بچهها باش!»... بعداز ظهر بود. بیبی جان تازه شستن ظرفهای لب حوض را تمام کرده و حالا کنار اتاق دراز کشیده بود. مثل هر روز، پارچهی سفید را رویش کشید و قبل اینکه بخوابد سرش را از زیر پارچه درآورد: « یه وقت آتیش نسوزونین ها! من خوابم ولی دلم بیداره!» این را گفت و دوباره رفت زیر پارچه و دخترک مثل همیشه تمام بعداز ظهر را در حالیکه مدام چشم به مادربزرگ داشت، با برادرش ساکت گوشهی اتاق بازی کرده بودند.. بیبی جان چند ماه بیشتر مهمان خانهشان نبود و خیلی زود با ورود مامان جدید از خانه رفته بود. بعد آن، او را فقط دوبار دیده بودند و بعد بیبی جان، بخاطر مریضی، خانهی عمو ماندنی شد. کمکم داشت خاطرههایش هم از ذهن دخترک پاک میشد که در آن نصف شب، عمو با قیافهای گریان، دنبالشان آمد... توی اتاق کوچک خانهی عمو، بیبی جان، بالای اتاق خوابیده بود. رویش پارچهی سفیدی کشیده بود و صدای گریه و قرآن همهجا میپیچید. دخترک از لابلای آدم بزرگها، خیره شده بود به مادربزرگش. ولی نمیدانست چرا هرچقدر صبر میکند، بیبی جان سرش را از زیر پارچه درنمیآورد تا بگوید: «یه وقت آتیش نسوزونین ها! من خوابم ولی دلم بیداره!» نمیدانست چرا بیبی جان، مثل آن روز که برده بودشان قبرستان اهل علی و سهتایی بین مردم خرما و شکرپنیر پخش کرده بودند، از کاسهی گل سرخی خرما و شکر پنیری که حالا گوشهی اتاق بود، چند دانه جدا نمیکرد تا دستش بدهد و بگوید:« وقتی میخوری صلوات یادت نره!» تمام شب را تا صبح وقتی همه بچهها خوابیدند و بزرگترها از گریه بیحال شدند، و صدای قرآن خواندن هم قطع شد، دخترک، چشم روی هم نگذاشت و منتظر ماند. آخر فقط او میدانست که بیبی جان نمرده! او فقط خوابیده بود! خواب خواب هم که نه! دل بیبی جان بیدار بود!
Design By : Pichak |