سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

دیروز عصر بود که برای رفتن به مهمونی حاضر میشدم. هرچی زمان میگذشت دلهره م بیشتر میشد آخه قرار بود با ماشینم به این مهمونی برم و مامان جون رو هم سوار کنم. یعنی واسه اولین بار قرار بود مامانم بشینه کنار دستم. دردسرتون ندم. بالاخره وقت رفتن رسید. به مامان گفتم من میرم زودتر پایین تا ماشین رو سرته کنم. توضیح اینکه کوچه ی ما آخرش بسته ست و انقدر هم کج و کنجوله که حد نداره! هرجاییش هم یه ماشین همیشه پارکه. اصلا ازش ماشین میجوشه. توی کوچه مون باز دوتا هم کوچه داریم که تمام ماشینا واسه سرته واردشون میشن و مثل آب خوردن سر ماشینو کج میکنن و بیرون میان. ولی من خب هنوز تازه کارم دیگه! واسه همینم ازین کارمیترسم.وااااای البته دیروز تصمیم داشتم واسه اولین بار توی یکی ازین کوچه ها برم ولی وقتی دیدم توی اولی یه ماشین پارکه و سر دومی هم یکی دیگه از تصمیمم منصرف شدم. رفتم آخرای کوچه تا بخیال خودم دور سه فرمونه بزنم( که البته مال من بجای سه فرمونه هر دفعه میشه سی فرمونه!)پوزخند به هرجون کندنی و بعد از کلی فرمون چرخوندن ماشین صاف شدم و اومدم دیدم مامان بیچاره هم از کیه که بیرون توی کوچه منتظر وایستاده. درو براش وا کردم و بسم الله گویان وارد شد. ازونجا که از شانس کچل ما مدتیه سر چهارراهمون رو بستن مجبور شدم از میدون تربیت دور بزنم که چه تربیتی؟ باید اسمش رو بذارن میدون وحشی بی تربیت!دعواهرچی ماشین بود روم می پیچید و حتی اونایی که از بالا پل میومدن با اینکه راه با مایی که تو فلکه هستیم بود همینطور واسه خودشون میومدن. طفلک مامان دستش رو بیرون آورده بود و واسم راه میگرفت! بالاخره اومدم و جالب اینکه وقتی ازجلو چهارراهمون رد شدم دیدم باز کردنش!گیج شدم و من اینهمه راه الکی رفته بودم تا میدون وحشی بی تربیت!! با شادی میرفتم بطرف چهارراه دانشجو که چشمتون روز بد نبینه! یکهو دیدم ماشینه که عین زنجیر به هم قفل شدن! و همینطور ماشینای عقبی پشت سر من ( چون یک کم، فقط یک کم یواش میرم) بوق میزنن! نمیدونستم چرا ماشینم اصلا راه نمیره! گاز میدادم و بزحمت جلو میرفتم. یکجایی رو کنده بودن( کلا توی راسته ی بلوار ما ساخت و ساز خیابون زیاده) و خیابون باریک میشد. ماشینا رو هم میپیچیدن و من داشتم راهمو میرفتم که یه پژو به چه هیکل اومد خودش رو به زور از کنار ماشینم جا کرد که مثلا چی بشه؟ چند سانتیمتر جلوتر بره و مدال پررویی رو بگیره! هی مجبور بودم بزنم رو ترمز! آخرش دیدم مامانم به یه کوچهخ اشاره کرد و گفت ازینجا بپیچ! پیچیدم و از شلوغیا خلاص شدم. بعد گفت از چهارراه دوم بپیچم سمت چپ و تا اومدم یهو دیدم خونه ی زنعموی عزیزم جلوی چشمهام قرار داره! باورم نمیشد به همین آسونی رسیده باشیم! زودی پارک کردم و مامان رفت زنگ بزنه. ماشینو خاموش کردم. شیشه ها رو بالا دادم قفل فرمون رو زدم و خواستم ترمز دست رو بدم بالا که...اوه خدای من! چی دیدم؟  ترمز دست که خودش بالا بود؟بلبلبلو حالا بهم نخندین دیگه! بذارین رو حساب هول شدن از حضور مامانم تو ماشین! اصلا از کجا معلوم مامانم  موقع پیاده شدن بهش دست نزده باشه؟ الان که فکر میکنم می بینم این هم ممکنه! بله! باید فکر کرد

برگشتنا که در هوای خنک شب و بوق و چراغ سرسام آور ماشینها به سمت خونه میومدیم مامانم همه ش با خوشحالی میگفت چقدر رانندگیت خوبه. خدارو شکر خیلی از اومدنا بهتر میری و من هم سوت می زدم و میگفتم آره بابا! من همیشه رانندگیم خوبه. اومدنا چون شلوغ بود اونجوری شد بللللللللللللله.چشمک

 

 


نوشته شده در جمعه 92/3/10ساعت 11:5 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak