سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

ساعت نزدیک سه و موقع رفتنم بود که دیدم ابرهای تیره و تار از همه طرف آسمون رو پوشوندند. همینطور یک چشمم به صفحه ی مونیتور بود و اون یکی به آسمونی که لحظه به لحظه گرفته تر میشد. آخر هم طاقت نیاورد. بغضش ترکید و بارون بهاری شروع به باریدن کرد. مثل این مصیبتزده ها از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. چند دقیقه ای هم صبر کردم. ولی انگار چاره ای نبود. با همکارهام خداحافظی کردم و خودم رو به کوچه ی بغل محل کار رسوندم. بارون تند و تندتر میومد. به ماشینم رسیدم. و نگاهی به سرتاپای خیس و گل آلودش انداختم. شیشه ی جلو و آینه های بغلش پر از لک بود. یک دستمال برداشتم و باهاش یک کم شیشه ها رو تمیز کردم. نشستم پشت فرمون و از پشت شیشه های ماشین چند دقیقه نظاره گر این هوای بارونی شدم. ولی اینجوری که فایده نداشت. باید وارد عمل می شدم. سوویچ رو چرخوندم و ماشین رو زدم توی دنده یک و برای اولین بار در هوای بارونی به حرکت افتادم.......

خدای من! چقدر خیابونا سر بود! البته واسه من که همیشه یواش میرم مشکلی ایجاد نمیکرد. جالبیش تماشای ماشینای دیگه بود که بجای اینکه مثل همیشه لایی بکشن و بپیچن روت همه شون مثل بچه های خوب و سربراه یواش یواش واسه خودشون تاتی تاتی میکردن. احمدآباد شلوغ بود و ماشینها یواش یواش پیش میرفتن. حتی اتوبوسا هم مثل اکثر وقتها گاز نمیدادن و یکهو از لاین سمت چپ بدون هیچ علامتی نمیومدن توی ایستگاه تا همه رو زهره ترک کنن. همه چی خوب بود تا اینکه نزدیکای ملک آباد در حالیکه ترافیک سنگینتر میشد دیدم یه خانوم مسن مانتویی بجای اینکه صبر کنه چراغ عابر سبز شه داره از لابلای ماشینا رد میشه. داشت خودشو مینداخت جلو ماشینم که خواستم با یه بوق مانع این کار شم! دیدم عین خیالش نیست. یهو دیدم فقط که این نیست پشت سرش یک بر زن همینطور دارن میان. محکم زدم رو ترمز و کیفم از رو صندلی پرتاب شد کف ماشین. خانمه با لبخند گفت: یواش خانمم! و مثل یک سردار فاتح بهمراه لشکریانش از جلوی ماشینم رد شد. فقط شانس آوردم که بخاطر هوای بارونی ماشینهای پشت سر همه رعایت فاصله رو کرده بودن و مودب و منظم شده بودن. بقیه ی راه رو بدون مشکل خاصی اومدم و نیم ساعت بعد از حرکتم دوم در خونه بودم. ببارون هم دیگه بند اومده بود. با حیرت به درختهای شسته شده و خیابون خیس نگاه میکردم و باورم نمیشد تونسته باشم این همه راه رو توی هوای بارونی رانندگی کنم. بارون اونروز برام یکی از متفاوت ترین بارونهای عمرم بود.


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/15ساعت 6:11 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak