سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

امروز نمایشم پخش شد. از رادیو خراسان رضوی. حس بینظیریه که شخصیتهای داستانی که تو خلقشون کردی توی یک نمایش جون بگیرن و به زبون بیان. فردا سالگرد حمله ی وحشیانه ی شیمیایی صدام به شهرستان سردشته. یاد همه ی شهدای سردشت گرامی و جاوید.

به همین مناسبت قسمتی از نمایشنامه م رو توی این پست میذارم و تقدیم میکنم به قربانیان سلاحهای شیمیایی در سراسر جهان:

 

/تجسم صدای بوق آمبولانس و صدای سرفه‌های هاوار/

زهرا(نگران): چیزی نیست عزیزکم! چیزی نیست ای نان‌آورم. هم الان می‌رسیم. خوب می‌شی. خوب خوب.

هاوار( با خس‌خس): خو...خو...خو...( ادامه‌ی سرفه)

زهرا: چه می‌گویی ای سایه‌ی سرم؟ ای چراغ خانه‌ام؟ ماسک اکسیژن را چرا برمیداری از صورتت؟

هاوار: خودت! خودت....داروهات را خوردی؟

زهرا: آری خوردم مردکم. مهربانکم. ای همه‌ی کس و کارم. حالا این را بگذار سر جاش تا بدتر نشدی!

/تجسم سرفه‌های بلند و یکسره‌ی هاوار که دیگر بند نمی‌آید./

/تجسم مشت کوبیدن زهرا به شیشه‌های آمبولانس/

زهرا( با فریاد): برارکم! تو را به خدا تندتر برو. هم الان از دست می‌ره.

/تجسم سرفه‌های بلندتر و تندتر و نفسهای عمیق و بلند هاوار/

زهرا( با فریاد): یا زهراااااااااااااااااااااااااااا!

/تجسم صدای بلند آمبولانس/

@@@

تیتراژ نمایش

@@@

/زیرصدای صحنه: تجسم صدای موتور کامیون/

هاوار: خب هیژان! باد لاستیکها را امتحان کردی بابا؟ همه‌چیز روبراه بود؟

هیژان: آری بابا هاوار! بریم دیگر!

هیوا: بابا هاوار! آی بابا هاوار! پس کی می‌رسیم سردشت؟

هاوار (با خنده): چه شد هیوا؟ به این زودی دلت واسه ننه‌ت و خواهرات تنگ شد؟ ها؟

هیوا(با خجالت): آری!

هاوار: هنوز که اول تابستانه پسر جان. تا آخرش می‌خواهی چه کنی؟ تو دیگر بچه نیستی هیوا! هشت سالته! به داشی هیژانت نگاه کن! دو سال از تو بزرگتره ولی مثل یک مرد کار میکنه. من به سن و سال شما، نان‌آور، مادر و شش خواهر و برادرم بودم!

هیژان: بابا هاوار؟

هاوار: بله بابا؟

هیژان: حالا که من مرد شدم، چرا نمی‌تانم برم جبهه؟ ها؟ مثل تو که رفتی؟ مثل دایی یونس؟ دایی یوسف؟ مثل عمو هیرا که جزیره‌ی مجنون شهید شد؟ ها؟

هاوار (با خنده): امان از دست تو بچه! گفتم مرد شدی. ولی نه که بری جبهه. حالا کو تا وقتی به آن سن و سال برسی؟ جبهه‌ی تو همینجاست. که درس بخوانی. که به من کمک کنی، به خانواده و مردمت خدمت کنی. براشان با این تانکر، زمستان سوخت بیاری و تابستان آب واسه اهالی روستاهای اطراف.که مراقب ننه خواهرات باشی. مثل یک شیرمرد.

هیژان: ولی من دوست دارم شهید بشم بابا هاوار! خیلی دوست دارم!

هاوار(با حسرت): جبهه رفتن لیاقت می‌خواد. شهید شدن لیاقت می‌خواد. چیزی که من نداشتم. قسمت نبود، پابند جبهه بشم. مجبور شدم بمانم و از دور، پر گرفتن بقیه را تماشا کنم. اِی هِی هِی.

هیژان: بابا هاوار! برام قصه‌ی شهادت عمو هیرا را بگو. تو که خودت آنجا بودی. بگو چه شد؟

هاوار( با حسرت): ای هی! چه بگویم هیژان جان؟ چه بگویم که قصه‌ش دراز است! باشد برای یک وقت دیگر! الان داریم به شهر می‌رسیم!

هیوا(خوشحال و با فریاد): به سردشت؟

هاوار: ها بابا! هم الان می‌رسیم. تا چشمهات را ببندی و باز کنی! تا از این تپه گذر کنیم!{مکث} ایناهاش. دیدی رسیدیم بالاخره؟ این هم از سردشت. دیدی هیوا جان؟

/تجسم خنده و شادی هیوا/

هاوار: پروردگارا! این سفر هم به خیر و سلامتی تمام شد. ای هِی! خدایا شکرت!

هیوا: بابا هاوار! تشنه‌ام. کوکا می‌خری برام؟

هاوار( با تعجب): کوکا؟ هم الان، کوکا از کجا بیارم؟

هیوا( با خجالت): آنجا! دکه‌ی آنطرف خیابان! ببین کوکاهاش را چطور توی یخ گذاشته! حتمی باید خیلی خنک باشه!

هاوار: ای شکمو! چشمهات بعضی چیزها را خوب میبینه. ببین به دو هفته که ما نبودیم، چه چیزها در شهرمان درآمده! بگیر پسر. این پول. خودت برو ببینم چه می‌کنی؟ برای داشی هیژانت هم بگیر. باریک‌الله.

هیژان: نه بابا هاوار! من نمی‌خوام! هم الان خانه می‌رسیم و آب می‌خورم.

هاوار: آب چه دخلی به کوکا داره؟ بگیر براش! من هم کمکت می‌کنم.

هیوا: چشم بابا هاوار!

/تجسم صدای به هم خوردن در ماشین/

هاوار( با فریاد): هیوا! از جاده رد می‌شی، مراقب باشی. خب بابا؟

هیوا( از راه دور): چشم بابا هاوار!

هاوار( خوشحال): بریم خانه ببینیم زهرا خانم حالش چطوره؟ دخترها در چه حالند؟ باید حتما از ننه چشمه هم خبر بگیرم. چشم به راهه پیرزن!

هیژان: بابا هاوار! آی بابا هاوار!

هاوار: ها بابا؟

هیژان: آنجا را نگاه!

هاوار: ها؟ کجا را می‌گی؟

هیژان: آنجا توی آسمان. یک هواپیمای عراقی آمده. نگاه کن!

هاوار( هراسان): یا خدا! این دیگر چه میخواد اینجا؟ باز چه خوابی برامان دیدن؟خدا کند تو این فاصله از خودش بمب در نکند!...این پسر چرا نیامد؟( با فریاد): هیوا! هیوا! برگرد اینجا! زودباش!

هیژان(با فریاد): بابا هاوار! بمب زد. پس چرا بمبش صدا ندارد؟ چرا آن شکلیه؟ رنگش را ببین! نارنجیه! این ابر خاکستری چیه توی آسمان؟ /تجسم بو کشیدن هیژان/: عجب بوی بدی میاد بابا هاوار. مثل بوی سیر و پیاز گندیده! دارم خفه میشم!

هاوار( با فریاد): ای وای! بدبخت شدیم! خانه خراب شدیم! شیشه را بالا بده هیژان! بجنب پسر! (با داد و فریاد): زودباش دیگر! نان نخوردی مگر؟

هیژان( با گریه): چشم بابا هاوار! منکه دارم شیشه را بالا می‌دم. چرا انقدر داد می‌زنی؟

هاوار: از ماشین بیرون نیا تا برم داشی هیوات را بیارم. فهمیدی؟

هیژان(با گریه): چشم بابا هاوار! حالا نمی‌گی چه شده؟

هاوار: دیگر می‌خواستی چه بشه پسر جان؟ بیچاره شدیم! شیمیایی! عراقیها بهمان شیمیایی زدن! شیمیایی!

@@@

/زیر صدای صحنه: تجسم صدای ناله و فریاد از هر طرف: سوختم! تشنمه! کور شدم! ای خدا! آب....آب/

هاوار( با فریاد): هیوا! هیوا! کجایی پسرکم؟ هیوا جان؟ ( سرفه‌کنان و با فریاد): دستمال خیس! جلو دهنتان، دستمال خیس ببندین! خلاف جهت باد بایستین، از توی جوی خیابان بیرون بیاین! آهای! با شمام! در بیاین از آن تو! هرچه پایینتر بمانید، بدتره! گاز خردل، بیشتر بهتان آسیب می‌زنه! تا می‌تانین برین طرف ارتفاعات. روی بلندی.

زوران(سرفه‌کنان): بی‌انصافها، به چهار جای شهر، بمب زدن!

هاوار: ای از خدا بیخبرها! ببین چه به روزگارمان آوردن! ای هی.

زوران( با تمسخر): ما را بگو. خیر سرمان گفتیم دو روزی از جبهه مرخصی بگیریم، بیاییم زن بستانیم. یکی نیست بگه زن گرفتنت چه بود مردک؟ چنان بمب زدن که همه‌ی خانواده‌ی خودم و نامزدم، راهی بیمارستان شدن. از زن، گرفته تا بچه!

هاوار(با خودش): بچه‌ها! زهرا! یعنی چه به سرشان آمده؟ پسرکم هیوا! یعنی کجا می‌تانه رفته باشه؟( با صدای بلند): هیوا! هیوا!

/تجسم صدای سرفه‌ی هیوا/

هاوار( با ملاطفت): هیوا! جانکم! تویی؟ آنجا چه می‌کنی بابا؟ بیا بیرون از آن زیر پله!

هیوا(سرفه کنان): آب...آب! بابا هاوار! گلوم آتش گرفته!

هاوار(با خودش): لااله الا الله! ببین پسرکم به چه حال و روزی درآمده! خدا لعنتشان کند.(به هیوا): الان بابا جان! هم الان برات آب میارم. یک لحظه، دندان سرِ جگر بذار. هم الان بابا جان!/تجسم پیچاندن شیر/: این شیر، چرا آب نداره پس؟

زوران: کجای کاری عمو؟ آب کجا بود؟ شاهراه اصلی آب را بمب زدن! آبِ نصف شهر قطع شده!

هاوار: بیرحمها! دیگر چرا لوله‌ی آب را زدن؟ حالا چه کنیم با اینهمه مجروح جگر سوخته؟

زوران: باید هرچه زودتر برسانیمشان درمانگاه. میگن ورزشگاه هلال احمر را درمانگاه کردن، ببریمشان آنجا!

هاوار: پس زهرا و دخترها چه؟ باید به خانه برم. پیش آنها.

هیژان(گریه‌کنان و از دور): بابا هاوار! بابا هاوار!

هاوار( با فریاد): مگر به تو نگفتم از ماشین بیرون نیا؟ ها؟

هیژان( با گریه): بابا هاوار! چرا هیوا این شکلی شده؟ چرا صورتش اینطور باد کرده؟

زوران: برادر من! بجای اینهمه عصبانیت، کمک کن مریضها را سوار ماشینت کنیم. حال پسر خودت از همه بدتره.

هاوار: ببین داشی! اسمت چه بود؟

زوران: زوران! اسمم زورانه.

هاوار: داشی زوران، گفتی تازه از جبهه آمدی؟ ها؟ بگو ببینم، می‌تانی کامیون برانی؟

زوران( با تردید): فکر کنم بتانم.

هاوار: بیا. این سویچ. زخمیها را با خودت ببر و بعد کامیون را بذار جلوی درمانگاه. من باید برم دنبال زهرا. دنبال دخترها. از همه‌شان بیخبرم! از کس و کارم بیخبرم! ( رو به هیژان): پسرکم! داشی هیوا را به تو میسپارم. خوب مراقبش باش. خب؟

هیژان: باشه بابا هاوار! پس وقتی ننه و بقیه را پیدا کردی، بیا پیش ما درمانگاه. باشه؟ قول می‌دی بر‌گردی؟

هاوار: آری پسرم. برمی‌گردم! برمی‌گردم. اگر خدا بخواد!

زوران(از راه دور): آهای پسر! شتاب کن! وقت تنگه! مریض زیاده. زود باش. زودباش.

/تجسم ناله و فریاد از هر طرف/

هاوار( با خودش): خدایا! چه می‌بینم؟ چه می‌شنوم؟ بمب شیمیایی؟ آن هم روی زن و بچه‌های بیگناه؟ روی یک مشت پیرمرد و پیرزن؟ آخر این چه جنایتیه که تمامی نداره؟ خدایا! خودت داد مظلوم را از ظالم بگیر! (با فریاد): خدااااااااااااااااااااا!

 


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 5:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak