سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

                                                                                                                                                                                                                 از اول راهنمایی تا سوم رو توی یک نیمکت می نشستیم. دوست خوب من قد بلند بود و سبزه. با لپی که همیشه منتظر بهانه ای بود تا گوشه ش چال بره. ابروهای پیوسته ش چهره ش رو بانمک و دوست داشتنی کرده بود. دوست من جزء بهترین شاگردهای کلاس بود. ولی آروم و بی ادعا بود. دوران دبیرستان از هم جدا شدیم. ولی دورادور از حال هم باخبر بودیم و بعد دیپلم دوستم ازدواج کرد. بعد صاحب یک دختر کوچولوی با نمک شد. با چشمهای خمار و پوست سبزه و لپی که منتظر بهانه ای بود برای چال رفتن. دوست من با دختر کوچولوش به یک شهرستان مرزی با آب و هوای خیلی بد رفت. بخاطر کار همسرش چند سال رو اونجا موند. شرایط زندگی واقعا سخت بود. بوی نفت توی شهر بیداد میکرد و بقول دوستم گاهی اوقات حتی اگه زیر پتو هم میرفتی نمیتونستی از شرش خلاص شی. با اون شرایط، موند و تلاش کرد. حتی توی دانشگاه در رشته ی کتابداری درس خوند و در آزمون استخدامی اون شهرستان شرکت کرد. و درست وقتی که فکر میکرد برای کتابخونه ی شهرستان اون رو بخاطر رشته ی مرتبطش استخدام میکنن و حتی مسئولین اونجا این قضیه رو تایید کرده بودن، فهمید یک خانم از مشهد قراره  اونجا بیاد و بدون هیچ حساب کتابی بشه کارمند کتابخونه.

دوستم از این خبر واقعا شوکزده شد و تصمیم گرفت واسه همیشه ازون شهرستان لعنتی بیرون بیاد. اومد مشهد و آپارتمانی خرید. خودش بود و دختر کوچولوش و همسری که هر آخر هفته به خانواده ی کوچیکش ملحق میشد. دوست من سختیهای زیادی توی  زندگیش کشید. همیشه مشوقم بود و تمام این سالها فعالیتهای فرهنگیم رو دنبال میکرد.

بعضی وقتها دعوتم میکرد خونه ش. خونه ی قشنگ و آرومش، حس خوبی بهم می داد. می نشستیم به حرف زدن و خاطره تعریف کردن. دختر کوچولوش هم همینطور که دور و برمون می پلکید کتابها و نقاشیهاش رو میاورد و از شادی ما شاد میشد. تا اینکه خبردار شدم قراره خانواده ی سه نفره شون بشه چهار نفر! خدای من! دوست من. همکلاسی مهربون دوران راهنماییم واسه بار دوم مامان  می شد! باز هم یک دختر ناز دیگه!

مدتها از حالش بیخبر بودم تا اینکه همین امشب باهام تماس گرفت. صداش همونطور گرم و مهربون بود. دونه دونه احوال خودم و همه ی خانواده م رو پرسید. گفت چند ماهی هست که بخاطر کار شوهرش شهرستان دیگه ای زندگی میکنه. گفت فهمیده دختر بزرگش تیزهوشه و خیلی ازین بابت خوشحال بود. گفت میخواد دخترش رو یک دبستان خوب ثبت نام کنه. که امکاناتی برای تیزهوشان داشته باشه. دوستم حرف میزد و من گوش میدادم. از خواهرش میگفت که چهارماهه بارداره و برادرش که یک زن بیست ساله گرفته. میگفت عروسمون خیلی گله. خدایا! باورم نمیشد خواهرکوچولوی دوستم داشت مامان میشد و داداش بامزه و شیطونش داماد شده بود!زندگی چقدر عجیب میگذره. به سرعت برق و باد!

از دوستم قول گرفتم هروقت مشهد اومد بهم خبر بده تا هم رو ببینیم. براش از برنامه های جدید رادیوییم گفتم و کارهایی که این روزها انجام میدم. همه رو دقیق ازم پرسید و قول داد گوش کنه. مثل همیشه حسابی تشویقم کرد. چقدر دلم واسه شنیدن صدای گرم و حرفهای امیدوارکننده ش تنگ شده بود.

چقدر دلم هوای واسه ی دوست مهربونم رو کرده بود. هوای همه ی روزای قشنگی که کنار هم گذرونده بودیم. همه ی خنده های بی ریایی که سر کلاسها می کردیم. روزایی که مامور کتابخونه بودیم و تمام کتابا رو میبردیم خونه میخوندیم. چقدر توی اون کتابخونه ی کوچیک، خاک خوردیم و آخر سال به پاس یکسال زحمت از مدیرمون نفری یک بادبزن توری جایزه گرفتیم!! هوای بدمینتون بازیهایی که به جای راکت، از کتاب استفاده میکردیم، توتهایی که با لنگ کفش، کتاب، یا هرچی دم دستمون میومد از روی درختهای حیاط مدرسه میتکوندیم و میخوردیم! کیم دوقولویی که روز معلم یواشکی واسه دبیر علوم خریدیم و دادیم فراش مدرسه ببره توی دفتر و بدون اینکه اسم ما رو فاش کنه بده دستش. هوای همه ی کلاسهایی آزمایشگاهی که فرار میکردیم تا بجاش خودمون رو به کلاس درس خانم مهتاش عزیز برسونیم و هوای همه ی روزهای قشنگ کودکی، که دیگه هیچوقت برنمیگردن.

دوست خوبم تکتم، امشب من رو به همه ی اون روزای قشنگ برد! و باعث شد با همه ی وجود بهش بگم: بهترینم! هیچوقت خاطره ی خوب روزهای با هم بودنمون فراموشم نمیشه.                                                                        

 ازت ممنونم که هستی

با همه ی وجود!

 


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 11:36 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak