سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

خسته و کوفته از یک روز کاری و نگران بابت گزارش کاری که باید تا آخر ماه تکمیل شه، درحالیکه چشم و چارت از صبح پای مونیتور  موسسه دراومده، ظهر از محل کار بیرون میای تا سوار ماشین پی کی شی(اونم در حالتی که بدلیل سرریز بودن تمام کوچه پس کوچه های دور و بر از ماشین، پی کی رو، از صبح تا بعد ازظهر حاشیه ی خیابون پارکش کردی و خداتومن پول شارژش شده!) زیر ظل آفتاب، می شینی پشتش و توی خیابونای شلوغ مشهد به حرکت میفتی. ترافیک! بوق! ماشینایی که بی راهنما می پیچن روت، اتوبوسایی که به هیشکی رحم نمیکنن و ماشینایی که تا می بینن بین تو و ماشین جلوییت یک کم فاصله افتاده بزور میخوان خودشون رو جا کنن. پشت چراغ قرمز یک کم دیر می جنبی و نعره ی رانننده ی ماشین کناری توی گوشت زنگ می زنه: خانم! برو پشت ماشین لباسشویی بشین!

بالاخره بعد چهل دقیقه رانندگی طاقت فرسا می رسی به کوچه ی خودتون. با خوشحالی می بینی زیر درخت روبروی خونه خالیه. عجب شانسی! زود ماشین رو نگه میداری و بعد کشیدن چند نفس عمیق شروع میکنی به بالا دادن شیشه ها و قفل کردن درها. قفل فرمون رو که می زنی می بینی وسایلت زیاده. چادر، کیف، روزنامه و یک پلاستیک وسیله از موسسه. تصمیم میگیری وسیله ها رو از در طرف شاگرد برداری. در طرف راننده رو قفل میکنی و پا میذاری توی کوچه. میای این سمت. کلید رو توی قفل میچرخونی. اولش داره خوب میچرخه بعد یکهو جریان چرخشش متوقف میشه. کلید توی قفل گیر کرده و حرکت نمیکنه! میخوای دیوونه شی. با حسرت از پشت شیشه نگاهی به وسیله هات میندازی و نگاهی به کلید!

پشت در خونه میری و زنگ میزنی. همه چی رو با آه و ناله واسه مامانت پای اف اف تعریف میکنی. مامانت بهت خبر میده که داداشی از خونه ش حرکت کرده و داره میاد برای کمک! همینطور توی آفتابها منتظر می مونی و با عبور هر آدمی از توی کوچه، جلوی در ماشین جوری وایمیستی که کسی بو نبره قضیه از چه قراره. نمیدونی چقدر گذشته که سر و کله ی داداشی پیدا میشه. اونم با کلید ور میره ولی آب از آب تکون نمی خوره! کلید با لجبازی تموم سر جاش وایستاده و قصد نداره هیچ حرکتی بکنه! ازت کلید صندوق عقب رو میخواد. زود بهش میدی. در صندوق رو باز میکنه و با سر میره اون تو. دستش رو دراز میکنه و قفل در عقب باز میشه. ازین فکر بکرش حسابی خوشحال میشی( اینم از خواص ماشین بی صندوق!)کیف و چادر و وسایل روبرمیداری. مامان که تمام این مدت از پنجره کنترل نامحسوستون میکرده هم خوشحال میشه و براتون دست میزنه!

حالا فقط مشکل کلیدیه که روی قفل جامونده و داره بهتون دهن کجی میکنه. داداشی میگه من یه کلیدسازی دور میدون دیدم. تو برو خونه استراحت کن. من با ماشینت میرم تا اونجا. میخواد حرکت کنه که موبایلش زنگ میخوره. باباست. تصمیمش رو میگه و سریع مخالفت بابا رو میشنوه: الان کلیدساز یه عالمه پول میگیره. خودم شب میام خونه بازش میکنم.

داداشی ماشین رو میزنه توی پارکینگ و جوری که کسی نفهمه در مشکلدار رو رو به دیوار میچسبونه. بعد با مهربونی تموم، خداحافظی میکنه و برمیگرده خونه ش. میای بالا. خسته و گرمازده...

شب با مامان و بابا از بیرون برمیگردی. توی پارکینگ بابا رو میبینی که داره به سمت ماشینم میره. میگی: حالا نمیخواد خسته ای. اونجا هم تاریکه. بذار واسه فردا تو روشنی. بابا چیزی نمیگه  و به سختی با کلید ور میره. چند لحظه بعد دنبالت بطرف پله ها میاد و بلند میگه: فردا باید ببریمش کلیدسازی. زود میگی: ما که امروز میخواستیم همین کارو بکنیم. شما نذاشتی. بابا چیزی نمیگه و پشت سرت میاد بالا...

به خونه که میرسین یه کلید نصفه رو میذاره توی دستت. نگاهش می کنی. قیافه ش آشناست. شبیه همون کلید توی در مونده! بابا آروم میگه: یکهو توی قفل شکست. ماشینو میبرم کلیدسازی. حتما!

پی نوشت: الان دو روزه ماشین به همون حالت توی پارکینگ کنار دیوار پارکه!با کلیدی که توش شکسته و البته هیشکی رازش رو نمیدونه جز ما و شما! دعا کنین فردا درست شه بالاخره! آخه این روزای گرم و طولانی واقعا بی وسیله بودن واسم سخته. به هیشکی هیچی نگین ولی کم کم دارم به همین ماشین زپرتی با همه ی دردسراش عادت میکنم. چه جورم!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/2ساعت 12:3 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak