• وبلاگ : زندگي رسم خوشاينديست
  • يادداشت : رمضان آن سالها-يادداشتي از خودم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + دايي حسين 
    فکر کردم ادرس ميخواهد با لبخند اشاره به کنار خيابان کردو گفت :((راننده ماشين براي شما بوق ميزنه!))نگاه کردم ماشين سفيد شاسي بلند زيبايي بود ، راننده آن شيشه سمت شاگرد را پايين داده بودو به سمت پنجره خم شده بود..همينکه ديد نگاهش کردن لبخندي آشنا زد و بنام صدايم کرد(( حسين حواست کجاست ؟ ده دقيقه است دارم برات بوق ميزنم!)) من با شک نزديک شدم ..! هنوز نشناخته بودم ولي بوي آشنايي به مشامم ميرسيد...!((حالا ديگه منو نميشناسي..؟ ولي من تورو از تو ماشينم تو پياده رو شناختم...!)) تن صدايش هم..! نه ممکن نبود ..! از جوب پريدم کنار ماشين با خنده اي به پهناي صورتم داد زدم :(( مهدي...!!!! تو يي..؟؟..!يک لحظه همه خاطرات خوش دوران خدمت تو نيروي هوايي از جلو چشمم رژه رفت((سوار شو حسين)) صدايش مرا بخود آورد...!تقريبا پريدم تو ماشين..! شيشه را داد بالا ..!چند ثانيه سکوت و هردو باهم گفتيم(( چه خبر خوبي؟؟)) بعد باهم زديم زير خنده..!!
    پاسخ

    ديدن دوستان قديمي واقعا خاطره انگيزه