• وبلاگ : زندگي رسم خوشاينديست
  • يادداشت : قصه ي تلخ گربه سياه کوچه ي ما
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام عزيزم چطوري وبلاگ قشنگي داري لطفا به وبلاگ من هم سر بزن ومن را خوشحال كن هديه جان
    پاسخ

    سلام مهربونم.حتما.
    اين عالي بود ...يک روايت ساده و زيبا از اتفاقي که اغلب ما بي تفاوت ار کنارش ميگذريم...مرسي دايي..موفق باشي..!
    + شمسي 
    راستي جريان خاك اندازود گربه چي بوده؟نكنه ازشيطنتهاي ريحانه بوده
    پاسخ

    هيچي! فقط در سنين طفوليتمون يه گربه ي سياه سفيد عادتي توي حياط داشتيم که يه بار که داشت با خيال راحت از کنار ديوار راه ميرفت و دمش رو تکون ميداد، ريحانه خاک انداز آهني رو برداشت و به طرف دمش برد و...بقيه ش رو نميگم! واسه زير 18 سال بدآموزيه!!
    + شمسي 
    چه نازچه دل مهربوني داري من ازگربه ميترسم واز تموم حيووناولي ازازارشون ناراحت ميشم.يه بارسالهاپيش يه پسره توكوچه جلوي من يه كبوترو گرفته بودتودستش وبا بي رحمي سرشوكندباوركن هنوزيادش كه ميفتم فكرش اذيتم ميكنه
    پاسخ

    هنوز تا ياد صحنه اي که مامانم گفته ميفتم حالم بد ميشه. از وقتي مرده يه عالمه بچه گربه هم از کوچه مون کوچ کردن. ولي من ناراحت نيستم. شايد با رفتن از اينجا شانس زنده موندنشون بيشتر بشه...
    سلام...وبلاگ قشنگي داري...ممنون که به من سرزدي
    پاسخ

    سلام متشکرم ازين حسن نظر.
    سلام...زيبا بود اين داستان...موفق باشيد
    پاسخ

    سلام. خوش اومدين.ممنون.
    سلام.خوب بود.موفق باشيد. اتماس دعا.
    ياحق.
    پاسخ

    مرسي دوست جونم.
    + تکتم 
    تو خونه قبليمون که يه حياط بزرگ داشت, محل عبور و مرور و زاد و ولد گربه ها بود...با اينکه از گربه مي ترسم ولي هيچوقت اذيتشون نمي کنم. يادمه يه گربه گوشه حياط 5 , 6 تا بچه به دنيا آورد... داداشم براشون شير و غذا مي برد تا کم کم بزرگ شدن و رفتن پي زندگيشون...تازه جالبه که من و خواهرام همه مون از گربه مي ترسيم! ولي واقعا کاري به کارش نداشتيم...پارادوکس جالبي بود!
    پاسخ

    تو و ترس از گربه؟ خجالت آوره! مگه يادت رفته که تو ديگه به اين ترس غلبه کردي؟ اونم از روزيکه رفتي پارک ملت در دل لشگر گربه ها!
    + ريحانه 
    حسين هم هر وقت وسط خيابون يا کوچه گربه مي بينه مي پره وسط تا زير ماشين نره. دو دفعه نزديک بود خودش بره زير ماشين. با خوندن اين مطلبت ياد يک خاطره ي قديمي افتادم: خاک انداز و دم گربه هر وقت اين حيوون ها رو مي بينم احساس مي کنم به جامعه ي گربه ها مديونم...
    پاسخ

    بعله! مديوني چه جورم! اونم به جامعه ي گربگان سياه سفيد( عجب جمعي بستيم!)
    ايشالا همه احترام بذارن به حيوانات...
    البته منم که اينو ميگم خيال نکنين خيلي به گربه ها احترام مي ذارمااا، اما اذيتشونم نمي کنم!!
    وقتي چند تا گربه پيداشون ميشه تو خونمون، مي گيرمشون، مي برمشون چند تا محله اونطرف تر رهاشون مي کنم که برن خونه مردم!!! :)

    آخه بعضي گربه ها خيلي پررو هستن! مثلاً اگر در ساختمان باز باشه، سرشو ميندازه پايين مياد داخل، يه راستم ميره تو آشپز خونه!! :|

    حتي يه بار يه يکيشون اومده بود تو انبارمون بچه کرده بود!! تا 6 ماه جرأت نداشتيم وارد انباري بشيم، تا وارد مي شديم مادرشون مي خواست حمله کنه بهم که يه بارم انگشتمو گاز گرفت!(1 ليتر خون سر اين قضيه ازم رفت :) )
    شايد بعداً خاطره شو نوشتم!!
    پاسخ

    يک ليتر خون که ارزشي نداره در مقابل مهر مادري يک گربه!
    عزيزم متاسفم واقعا ...
    اما بنده وقتي نوشته هاتو ميخونم عاشق نوع نوشتارت ميشم ... واقعا دوسش دارم ....
    فداي تو
    پاسخ

    ممنونم عزيز دلم. نظر لطفته.