• وبلاگ : زندگي رسم خوشاينديست
  • يادداشت : قصه ي تلخ گربه سياه کوچه ي ما
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شمسي 
    چه نازچه دل مهربوني داري من ازگربه ميترسم واز تموم حيووناولي ازازارشون ناراحت ميشم.يه بارسالهاپيش يه پسره توكوچه جلوي من يه كبوترو گرفته بودتودستش وبا بي رحمي سرشوكندباوركن هنوزيادش كه ميفتم فكرش اذيتم ميكنه
    پاسخ

    هنوز تا ياد صحنه اي که مامانم گفته ميفتم حالم بد ميشه. از وقتي مرده يه عالمه بچه گربه هم از کوچه مون کوچ کردن. ولي من ناراحت نيستم. شايد با رفتن از اينجا شانس زنده موندنشون بيشتر بشه...