سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

بالاخره بعد چندین ماه دربدری و بی خونگی و بی اتاقی( به دلیل بازسازی خونه) دیشب توی اتاق خودم خوابیدم. روی تخت جدیدی که سفارشی برام ساختن. ازون تختا که بالاش دکور داره و می تونی چند ثانیه قبل خواب، بی هیچ دغدغه ای از شکسته شدن گوشی و عینکت، جفتتشون رو بذاری بالای دکورش و با خیال تخت بخوابی. از توی جعبه کلینکس بالاسرت، دستمال بیرون بکشی، توش فین کنی و یا شکای آخرشبت رو پاک کنی. خوبیش اینه که کلید برق هم از تخت چندان فاصله ای نداره و این یعنی نور علی نور. ولی مهمترین امتیاز یه تخت دکور دار اگه گفتین چیه؟ اینکه تا هروقت دوست داری توش لم بدی و یه کتاب بگیری دستت و بعد وقتی خوب چشمات خسته شد، کتاب رو سُر بدی بالاسرت و برق رو خاموش کنی و د برو که رفتی.

من هم دیشب بعد ماهها با یه عالمه حس خوب اومدم توی اتاق جدید. یه نگاهی به کاغذ دیوارای گلگلی و راهدار سبز دورتادور اتاق کردم یه نگاه به چراغ شبیه گلی که بالای سرم آویزون بود و همینطور که احساس آرامش عجیبی داشتم به طرف کتابخونه ی کوچیک کنار اتاقم رفتم. جایی که گلچینیه از بهترین کتابایی که دوستشون دارم و  تک تک صفحاتشون برام پره خاطره های قشنگ.

خسته بودم شدید. از صبح سر کار و تا شب کارگاه آموزشی توی موسسه مون. بعد هم که خونه رسیده بودم اسباب کشی و جابجایی وسایل. ولی یه حس آشنا بهم گفت قبل خواب برم سراغ یکی از کتابها و بعد ماهها لذت مطالعه قبل از خواب رو تجربه کنم. تازه شاید از توی کتاب می تونستم واسه برنامه ی قصه هام هم سوژه ی جدیدی پیدا کنم. در شیشه ای رو وا کردم و کتابها رو از نظر گذروندم. چشمم افتاد به کتابی جلد آبی و عنوانش رو زیر لب خوندم: عادت می کنیم...نوشته ی زویا پیرزاد.کتاب رو یه موقعی توی جلسه ی خصوصی فیلمنامه نویسی جایزه گرفته بودم. بخاطر برنده شدن توی مسابقه. از پیرزاد کتابهای چراغها را من خاموش می کنم و سه کتاب رو خونده بودم. با خودم گفتم فکر نکنم چنگی به دل بزنه چند صفحه اول رو می خونم و بعد می خوابم. محض احتیاط کتاب دیگه ای هم با خودم توی رختخواب آوردم تا اگه خیلی بیمزه بود اون رو بخونم. اولش رو شروع کردم.  پسری می خواست با زانتیا مجلوی لبنیاتی پارک کنه ولی نتونست و حالا نوبت آرزو شخصیت اول داستان بود که با رنوش بره یه پارک تمیز کنه و روی پسر کم شه! جالب بود. ماشین شخصیت اول داستان با ماشین من قوم و خویش بود! چه حسن تصادفی! کتاب رو گرفتم دستم و همینطور خوندم و خوندم. فصل اول تموم شد و فصل بعد. هی می گفتم این فصلم بخونم بعد می خوابم. ساعت رو از قصدی نگاه نمیکردم تا نفهمم چقدر دیر شده و لذت خوندن کتاب از دست نره! و باز می خوندم....

بالاخره کتاب تموم شد. بستمش و بعد خوندنش گریه کردم. دلیل؟ نامشخص! شاید بخاطر یادآوری یکسری خاطرات شاید بخاطر حس همذات پنداری با شخصیتهای داستان شاید به خاطر اینکه من هم دوست داشتم به خیلی چیزها عادت نکنم ولی عادت کردم. هزار و یک دلیل دیگه و شاید بخاطر اینکه تازگیها دلم زیادی نازک شده! کتاب تموم شده بود. دوستش داشتم. لحن روایتش رو. شخصیتهاش رو. چقدر برام آشنا بودن. چقدر قصه هاشون برام تکراری بود. آخر قصه رو پسندیده بودم. و حالا کتاب رو سته بودمش و گذاشته بودمش بالای دکور تختم و داشتم با یه دستمال کاغذی اشکهام رو پاک می کردم. 

بالاخره آروم شدم. چر اغ رو خاموش کردم و چشمهام رو بستم. تازه داشتم خودم ر و واسه خواب آماده می کردم که از دور صدایی آشنا توی گوشم پیچید.

دعوتنامه ی موذن بود برای سحرخیزها.

تا پایان اذان همونطور با چشمهای اشکی، بیحرکت موندم و  صدا رو گوش دادم. تک تک اوج و فرودها رو.  بینظیر بود. دوستش داشتم. نفهمیدم چقدر توی جام موندم تا اینکه با صدای مامان به خودم اومدم: بیداری؟ اوهومی گفتم و پتو رو کنار زدم. نشستم لب تخت. تخت جدید.بعد آروم توی تاریکی اتاق راه افتادم.

کتاب قرآن رو آوردم و گذاشتم بالای دکورش.

برای بعد از نماز.

 

 


نوشته شده در شنبه 92/9/9ساعت 12:25 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak