سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

نمی دونم چندتای شما که این مطلبو میخونین تا بحال پشت فرمون نشستین. شاید خیلیهاتون راننده های ماهری باشین یا هنوز تازه کار. شایدم اصلا از فکر رانندگی تنتون مورمور میشه. جزء هرکدوم ازین دسته آدما که باشین قطعا یک چندباری توی خواب رانندگی رو تجربه کردین. نگین نه که باورم نمیشه! شماها رو نمیدونم ولی من سالهای سال خواب رانندگی کردن رو دیدم. چقدر هم توی خواب به ماشین مسلط بودم! همینطور ویراژ میدادم و میرفتم. شاید باورتون نشه ولی گاهی دست ول رانندگی میکردم و حتی از صندلی عقب! خوابه دیگه! نمیشه کاریش کرد. توی گرفتن گواهینامه اعتراف میکنم که جزء گروه تنبل ترینها بودم و اگه ضرب و زور خانواده نبود عمرا اگه میرفتم آموزشگاه. راستش تو رودربایستی با بابام و چون چند روز برای ثبت نام هی بهش امروز و فردا میکردم یک روز بالاخره مجبور شدم برم آموزشگاه و دوران شیرین آموزش رانندگی رو سپری کنم. اتفاقا استعدادم هم بد نبود! آیین نامه رو که یه ضرب قبول شدم و نمره ی فنیم از همه بیشتر شد. امتحان تو شهری رو هم بار دوم قبول شدم و چیزی نگذشت که یک گواهینامه ی قشنگ و شکیل به کارتهای شناساییم اضافه شد! فقط همین! اوایل طفلی بابام خیلی اصرار میکرد که بیا این جمعه بریم یه کم با ماشین تمرین. من میگفتم نه! کار دارم!( کار دنیا رو میبینین تو رو خدا؟) برعکس همه از بابام اصرار و از من انکار! سرم هم خداوکیل شلوغ بود. تازه شده بودم دبیر محتوایی یک سایت معتبر و تمام اوقات تعطیل هم علاوه بر ساعات اداری داشتم توی خونه مطلب واسه سایت آماده میکردم. دردسرتون ندم. دو سال به همین منوال گذشت تا اینکه شب عید زد و ما هم صاحب یک پی کی شدیم.( همه میگن واسه شروع خوبه. هم جمع و جوره و هم هرچی بزنی به درو دیوار و بندازی تو جوب، جا داره!) سه جلسه ای کلاس مهارتی رفتم. واویلا! جلسه ای هجده هزار تومان. مربی عزیزم رو بعد دو سال دیدم و کلی از دیدن هم مشعوف شدیم. بهش با اعتماد بنفس کامل گفتم: چون محل کارم خیلی جای شلوغیه میخوام فقط ببریم جاهای شلوغ! جاتون خالی در شلوغترین جاهای ممکن شهر توی این سه جلسه رانندگی کردم! طوریکه روز دوم توی ترافیکهای خیابون عدل خمینی ماهیچه ی پام از شدت کلاچ گرفتن گرفت اساسی! جلسه ی سوم که تا چهارراه شهدا و زیر حرم هم رفتم و کلی اعتمادبنفس کاذب پیدا کردم که: بعله! ما راننده شدیم! اما چشمتون روز بد نبینه!

چند روز بعد که واسه اولین بار با داداشم نشستم پشت فرمون همچین دست و دلم می لرزید! داداشم توی خیابونای پشت خونه یه کم تمرینم داد و خداییش خیلی هم صبوری کرد جلوم! یکی دوباری رفتیم تمرین و هی واسه اون کار پیش اومد و یا من گرفتار شدم و باز این پی کی بیچاره بیکار موند. دیدم اینجوری فایده نداره! گفتم: هدیه! باید خودت دست بکار شی! بابام واسم یه قفل فرمون خرید و کار بیمه ماشین رو هم درست کرد و صبح پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت من برای اولین بار تنها با ماشینم راه رفتم و خواب همه ی این سالهام تعبیر شد! اولش می ترسیدم. رفتم توی همون کوچه خلوتهای پشت خونه و هی دور زدم. بعد اومدم طرف بلوار معلم. نگاه کردم و دیدم شلوغه. ترسیدم. به دوست جونم تکتم اس زدم و جریانو گفتم. تکتم که خودش ازون راننده های حرفه ایه بهم جسارت داد و گفت اگه بترسی هیچوقت راننده نمیشی! جاتون خالی ماشین رو آوردم توی بلوار معلم! از شانس بد من چند هفته ست سر چهارراهمون رو بستند و مجبوریم بریم از یک فلکه ی شلوغ دور بزنیم. با ترسو لرز به فلکه رسیدم. مثل آدم داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین بی انصاف روم پیچید. زدم روی کلاچ و ترمز! شانس آوردم ماشین پشت سرم نبود! بعد اومدم چهارراه ستاری که خوشبختانه چراغش سبز بود. بعد دیگه رسیدم به خیابونای خلوت و همینطور واسه خودم توی بلوار میرفتم. یکهو دیدم راه بسته شده و یا باید دور بزنم و یا بپیچم به راست. منم که واسه دور زدن نیومده بودم اینور خیابون مجبوری پیچیدم توی اون کوچهه و دیدم اوه اوه! چه خبره! همینطور اتوبوس و کامیون و ماشینه که ازونجا رد میشه و میره توی یک بلوار دیگه. چاره ای نبود. باید برمیگشتم! اومدم دور سه فرمونه بزنم نشد! کوچه سراشیب بود و حتی با کلاچ درگیر هم تمیتونستم کاری از پیش ببرم. به سختی دور زدم و برگشتم. برگشتنا به چهارراه که رسیدم چراغ قرمز شد. حسابی هول کرده بودم!ماشین خاموش شد و ماشینهای پشت سر داشتن درسته میخوردنم! زود حرکت کردم و یه راننده تاکسی طاقت نیاورد و تا بهم رسید هوار طد: خانم! خوابت برده؟ انگار که اگه اینو نمیگفت سر دلش می موند و ممکن بود غمباد بگیره! رسیدم به اون میدون معروف. از شانس خوبم یه وانت آبی جلوتر از من داشت روی همه می پیچید و جلو میرفت. منم پشت سرش راه افتادم و میدون رو رد کردم و بالاخره بعد دو ساعت رسیدم به کوچه ی خودمون. گفتم کوچه مون آخرش بسته ست و پهن. میرم اونجا سرته میکنم و برمیگردم به وسطای کوچه که رسیدم دیدم یا خدا! همینطور ماشینه که در قسمت انتهاش پارک کرده و اگه برم عمرا بتونم دربیام! یک کم دنده عقب رفتم و به سختی بالاخره تونستم دور سه فرمونه بزنم و ماشینم رو راسته کنم! خودمم باور نمیکردم! از هولم به اولین جای خالی که رسیدم پارک کردم و وقتی پیاده شدم تازه فهمیدم چقدر ماشین از خونه مون دوره! خونه که رسیدم پاهام میلرزید و سرم هم درد میکرد. ولی از خودم راضیم. بالاخره واسه اولین بار بد نبود دیگه. مگه نه؟ حالا به مامان بابام گفتم فردا صبح زود بیدارم کنند. اگه تنبلی نکنم و پاشم میتونم همه ی بلوار معلم رو برم و شایدم تا فلکه ی پارک و بزرگراه کلانتری و سازمان صدا و سیما که رفت و آمدم بهش  زیاده و باید رانندگی تا اون مسیرو خوب یاد بگیرم. یه چیزی بگم به هیشکی نگین ها! دیگه ترسم از رانندگی ریخته! امیدوارم همه ی شما تجربیات شیرینی از رانندگی داشته باشین و براتون خاطره انگیز بشه. بهرحال توی تقویم امسال دوازده اردیبهشت روز مهمی برای من بود. روزیکه هرگز فراموشش نخواهم کرد


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:11 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak