زندگی رسم خوشایندیست
صدایشان از دور به گوش میرسد: «میو... میو...» گربه سیاههای کوچه که هفت تا هستند و تا بیرون میروی، جوری دنبالت راه میافتند و با دهانهای کوچک و دندانهای نیششان، میومیو میکنند که دلت میخواهد، زمین دهن باز کند و تو را که خوراکی همراه نداری، ببلعد. گربهها مینالند و من، فکر میکنم به اینکه کوچهمان هیچوقت بدون گربهی سیاه، مفهومی نداشته است. از ده سال پیش که آمدیم و گربهی دمکندهی سیاهی، قلدر محل بود تا امروز. فکرش هم وحشتناک است. یک گربه با جای خالی دم کنده شدهاش. نهایت وحشیگری! نمیدانم کی بود که گربه سیاه چاق، گم شد و نوبت گربههای سیاه بعدی و قصههایشان رسید. قصهی یکیشان خیلی تلخ بود. گربه سیاه درازی که یک روز پاییز، با بچههایش به کوچه آمد و در تهیهی غذا، عجیب سمج بود. امکان نداشت درِ خانه را باز کنی و نبینی آن پشت ایستاده و با چشمهای سبز گردش، التماست میکند. آنوقت مجبور بودی برگردی خانه، هرطور شده چیزی پیدا کنی تا خلاص شوی از شر نگاهش. گربه سیاه مادر، آنقدر با اهالی صمیمی شده بود که تا غفلت میکردی و در باز میماند، دنبالت، توی راهپلهها میآمد. با چشمهای گرد، بدن کشیده و میومیوهای نازکش از سرِ گرسنگی. چند ماه از حضورش در کوچهمان میگذشت. حالا بچههایش قد کشیده بودند و سیاههای باریکی شده بودند در سایز کوچکتر. تا آنروز که مادرمان از سر کوچه آمد. با صورت گرفته. صبر کرد صبحانه را بخوریم و بعد از جسد خونآلود گربهای گفت که سرِ پیچ کوچه دیده. سیاه، دراز و لاغر! گربه سیاه مادر مرد و بچهها ماندند. برعکس مادرشان، مردمگریز بودند. شاید آنها بهتر فهمیده بودند نباید به آدمها اعتماد کرد. به خودشان، لبخندهایشان و لاستیک ماشینهایشان... بچه گربهها هم بالاخره بزرگ شدند. کوچه را ترک کردند و باز قصهی گربه سیاههای بعدی بود و آمدن و رفتنهایشان. از کوچه، صدای میومیو میآید و من مصاحبهای که دو سال پیش چاپ کردیم را به خاطر میآورم. گفتگو با دبیر بازنشستهای که دوست گربههای پارک ملت بود و هر روز برایشان تهماندهی غذا میبرد. دوستی که برای مصاحبه رفته بود، از گربهها میگفت که چه همه با زن دوست بودند و حتی تا پشت نردههای پارک بدرقهاش میکردند و از حرفهای زن راجع به دنیای پر احساس این موجودات پشمالوی چشمتیلهای و قدرشناسیشان نسبت به کسی که به آنها محبت میکند. همهی اینها در این نیمهشب پاییزی به ذهنم میآید. همراه با سمفونی دستهجمعی گربههای کوچه. همانها که تا با ماشین میرسی، گوشهای گلوله میشوند تا به محض خاموش شدن ماشین و دور شدنت، از سرما، زیرش بدوند. گربههایی که در کوچهی ما بهشان بد هم نمیگذرد. اگر از پیشتپیشت کردنهای سادیسموار بعضیها بگذریم، اهالی، دوستشان دارند. هرکس به روش خود. یکی مثل دختران همسایه، با خرید سوسیس کالباس و یکی مثل من با ریختن شیر پرچرب توی کاسهشان. بعد، برگشتن به خانه و تماشایشان از پنجره که چطور به نوبت، پوزهی کوچکشان را در ظرف فرو میبرند. گاهی هم زیر لب، صدا میکنند: «میو....میو...» که حتما به زبان گربهای یعنی: «خیلی متشکرم.» چاپ شده در روزنامه شهرآرا بیرون که آمدم، آسفالت، خیس بود! باران؟ چه وقتنشناس! با دلخوری، سوار ماشین شدم. شیشه پاککن را زدم و از آینهی جلو، تصویر مبهم کوچهی پشت سر را نگاه کردم. در تاریکی به ساعت موبایل دقیق شدم. پنج عصر. هنوز نیم ساعت وقت داشتم. خواهرم گفته بود: «از بلوار پیروزی خیلی نزدیکه. بشین حالا...» و من، دلگرم این جمله، هی چای خورده بودم و حرف زده بودم. ساعت 5 و 5 دقیقه بود و ماشین، آهسته روی آسفالتهای بلوار پیروزی میلغزید. فکر میکردم رانندگی در باران را دوست ندارم به هزار دلیل و دوست دارم فقط به یک دلیل. دوست ندارم به خاطر دید کم، گم کردن راهها، لغزندگی خیابان، خطر زیر گرفتن عابرها و... و دوست دارم به این خاطر که بهانهای میشود تا همهی آنها که در هوای غیر بارانی، خیابانها را پیست مسابقات اتومبیلرانی میدانند، در این خیسی ناامن، کمی، فقط کمی بااحتیاطتر برانند. مثل اینکه همهی شاگرد شلوغهای مدرسه، قرار بگذارند برای چند ساعت، کمی، فقط کمی، خوبتر شوند تا بقیه، نفسی راحت بکشند. نگران از اینکه کوثر را رد نکنم، در لاین وسط و متمایل به لاین سرعت حرکت میکردم. ولی امان از شاگرد شلوغهای مدرسه که توی این شب بارانی هم از تهدید و خط و نشان، دست برنمیداشتند! بالاخره با دیدن تابلو، آمادهی گردش به چپ شدم. ساعت 5و15. با رضایت در بلوار پیچیدم. ولی اینجا چرا این شکلی بود؟ این فلکه و مسجد، از کجا پیداشان شده بود؟ لعنت به این شانس! گم شده بودم. ساعت با پوزخند5و20 دقیقه را نشانم میداد و من هراسان، کوچههای ناآشنا را نگاه میکردم. در ایستگاه اتوبوس، جوانی نشسته بود. با قیافهای دانشجویی. نشان دانشگاه را پرسیدم! شانه بالا انداخت! حالا نوبت زنی بود که خیس باران، خرید به دست، میرفت. او هم چیزی نمیدانست. نه او و نه کاسب محل که زیر سایهبان مغازه، با آرامش، خیابان را میپایید! ساعت 5و 25. مطمئن بودم توی این کوچهها و زیر این سیلاب باران، عمرا نمیتوانم دانشگاه را پیدا کنم! این تلفن هم که در دسترس نبود تا آدرس دقیق را بپرسم! باید چه میکردم؟ شاید بهتر بود، برگردم خانه! دست از پا درازتر! یا انقدر همینجا میماندم تا باران بند بیاید! یکهو فکری جرقهوار، مغزم را روشن کرد! بلوار را برگشتم و دوباره وارد پیروزی شدم. هاشمیه و هنرستان را رد کردم و به هفت تیر رسیدم. اینجا را بلد بودم! سمت راست پیچیدم و با دیدن تابلوی بلوار صارمی، مثل بچهای که بالاخره، اسباببازیاش را پیدا کرده، زدم زیر خنده. خودش بود! راه همیشگی! همانکه بارها آمده بودم! دوباره هاشمیه و هنرستان را رد کردم و رسیدم به فلکهی آشناو فرفرههایش. ترمز زدم. ساعت 5 و 40. ده دقیقه تاخیر داشتم و رفتارم در پیدا کردن مسیر و آنهمه دور کردن راه، به پت و مت میماند. ولی لحظهای که خواهرم با لبخند و سلام وارد اتاقک ماشین شد و زیر لب گفت: «آخیش! چه گرمه!» ته دلم، نسبت به خودم حس خوبی داشتم! با یاد این مثل قدیمی که: «کار را که کرد! آنکه تمام کرد!» چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |