زندگی رسم خوشایندیست
برای نوشتن یکی از قصههایم دنبال مطلبی دربارهی درس پرورشی بودم. اینترنت را جستجو میکردم و از این وبلاگ به وبلاگ دیگر میرسیدم که یکهو بین آنهمه مطلب و خبر و شعرهای رنگارنگ مطلبی توجهم را جلب کرد. مطلب در وبلاگ خاطرات یک دبیر بیست و چند سالهی پرورشی ثبت شده بود و این عنوان را داشت: تو فقط برگرد. تو فقط برگرد قول میدهم تمام دفتر نمره را برایت بیستباران کنم تو فقط برگرد قول میدهم هر چه قدر بخندی با انگشت، علامت سکوت ندهم تو فقط برگرد قول میدهم دیگر تکلیفهای طولانی نگویم تو فقط برگرد تو فقط یک بار دیگر در کلاس پرورشی بنشین محمدرضا عباسیان؟ محمدرضا عباسیان؟ غایب! غایب! جابجا در میان این متن کوتاه و غمانگیز عکسهای محمدرضا عباسیان با موهای تراشیده و کاپشن مشکی و چشمهای معصوم و پرشیطنت، در کلاس و میان همشاگردیهایش خودنمایی میکرد. در پایان متن، دوستان آقا معلم، برایش نظراتی ارسال کرده بودند: -پرشد آیینه از گل چینی...آه از این جلوههای تزیینی -پست جالبی بود. آفرین به تو معلم عاشق دانشآموزات. -اولین پستی که از یک مربی پرورشی خواندم منصفانه نبود اینقدر غمانگیز باشد. -تو بیا برات بیارم آواز قاصدکا رو تابریم به باغ قصه که مث شهر فرنگه خیلی چیزای دیگه رو تو هنوز باید بدونی قطار مشهد تهران نفیرکشان راه رو میشکافت و پیش میرفت. از پنجره ی بزرگش خیره شده بودم به مناظر بیرون. به دشتهای سرسبز. به کوهها. به آسمون آبی. به روستاییهای سحرخیزی که در تاریک روشن روز خونه هاشون رو ترک کرده بودن و راهی مزارعشون بودن. اینبار نه با چهارپاشون. با چهارچرخهایی مثل پراید و پژو. با دقت نگاه میکردم و میدیدم خیلی چیزها نسبت به قبل عوض شده. مثل اون زن جوون روبرویی که حرکاتش با همسرش آدم رو به شرم مینداخت. مثل زن و مرد غریبه ی صندلی مجاور که راحت کنار هم نشسته بودن. به خونه های روستایی نگاه میکردم و بشقابهای لعنتی که روی پشت بومهاشون سرک میکشیدن. یادم از حرف یکی از همکارا افتاد که از معضلی که در چند سال اخیر روستاها رو فرا گرفته میگفت. از پسرهایی که زادگاهشون رو ترک میکنن و دخترهای مجردی که توی روستا می مونن. اونقدر زیاد تا پیر میشن .... قطار میرفت. در مسیرش به شهرکی رسید که واحدهای کوچیک کنار هم داشت. اهالی شهرک برای اینکه از بقیه عقب نمونن دیشهای نفرین شده رو بیرون پنجره هاشون آویزون کرده بودن. منظره ی رقت باری بود. دیشهای کجی که از لبه ی پنجره ها به عابرین دهن کجی میکردن. قطار به بخشی زاغه نشین در حومه ی شهر رسید. جایی که بچه ها با سر و وضع ژولیده توی خاکها می لولیدن و زینت بخش پشت بوم کپرهاشون بشقابهای آهنی بود. قطار پیش میرفت و من به خیلی چیزها فکر میکردم. به کودکی که داشت خوراکش رو از میون زباله ها پیدا میکرد و اونوقت شب توی خونه ی محقرشون مغز کوچیکش مورد هجوم انواع تبلیغات خوراکیهای خارجی قرار میگرفت. به اون جوون روستایی که قناعت و پاکدامنی رو از بچگی دم گوشش خونده بودن و حالا ماهواره خیلی راحت داشت عقایدش رو ازش میگرفت. قطار پیش میرفت تا اینکه بانگ اذان از بلندگوها پخش شد و مامورها اعلام کردن توقفی نیم ساعته برای اقامه ی نماز داریم. قطار ایستاد. درها باز شد و من مسافرها رو دیدم که شتابان به سمت درها میرن. زنهای چادری، شال به سر و مانتویی. مردهای ریش و سبیل تراشیده و ریشدار، جوون پیر بچه....همه وضو میگرفتن و بعد به سمت نمازخونه میدویدن. منظره ی قشنگی بود. پس هنوز میشد برای این مردم. مردم خوب سرزمینم خیلی کارها کرد. تا دیر نشده. با برنامه های فرهنگی. با آگاه سازی. با از بین بردن فرهنگ مسموم تجملات. با آسون کردن شرایط ازدواج جوونها. با آموزش و تربیت صحیح نسلهای جدید از دوران قبل از دبستان. با حمایت از گروههای فرهنگی خوشفکر و جوون. با از بین بردن نظام پارتی بازی در رسانه های ملی. با خیلی کارها و خیلی فعالیتها که من و تو میدونیم فقط نمیدونیم دلیل اینهمه تاخیر چیه؟ اینهمه غفلت؟ اینهمه تعلل؟ آیا وقتش نرسیده شروع کنیم؟ هرکدوم از خونه ی خودمون و خانواده ی خودمون؟ من فکر میکنم داره از وقتش خیلی میگذره. شما چطور؟
گفته بودی چگونه میگریم...به همین سادگی که میبینی
عاقبت میهمان یکنفریم...مرگ با طعم تلخ شیرینی
-سلام آقا مصطفی
از صمیم قلب تسلیت میگم.هر انسانی که جونش رو از دست میده برای آدم دردناکه چه برسه اون آدم آشنا باشه.
-تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
من از مهر امسال مربی پرورشی میشوم.
و مطمئنم عاشق بچههایم میشوم.
نشونت بدم تموم پرواز بادبادکا رو
تو بیا برات بیارم آدمای قصهها رو
تموم شور و نشاط بازیهای بچهها رو
هنوزم تو باغ قصه خواب خرگوشا قشنگه
آواز چلچلهها رو تو باید برام بخونی
Design By : Pichak |