زندگی رسم خوشایندیست
ای پیش پرواز کبوترهای زخمی بابای مفقودالاثر، بابای زخمی عظیم زارع و بیست سال گذشت و نخواستی باشی صبحه. صبح یک روز سرد و ابری توی مشهد. هوای مشهد ازین روزها زیاد به خودش دیده. روزهای خشک سرما. ولی ظاهرا امروز یک خبراییه. اینو از لکههای ریز روی شیشهی ماشین میتونم بفهمم. توی ماشین نشستم و همینطور که بخاری میره که یواشیواش گرم بشه، توی خیابونای نه چندان خلوت، حرکت میکنم. خیابونایی که بقول راهنمایی رانندگی، ترافیکش روانه. وارد ملکآباد میشم. مثل همیشه لاین سمت راست بلوار رو میگیرم و آروم، پشت ماشین جلویی حرکت میکنم. بارون نمنم میباره و خیابونا خیس میشن. این زمان، بدترین موقع برای تصادفه. اینو بارها از بابا شنیدم. واسه همین، سرعت اکثر ماشینا پایینه و با احتیاط میرن. ماشین جلوییم ذره ذره پیش میره و منم با رعایت فاصله مناسب پشت سرش میرم با خودم فکر میکنم چی میشد همیشه هوا همینجوری بود و ماشینها با همین احتیاط... یکهو....راننده یک سمند بژ از لاین کنار، بدون راهنما و بدون اینکه فاصله کم بین ماشین من و ماشین جلو رو در نظر بگیره، سر ماشینش رو کج میکنه توی لاین ما. درست جلوی ماشین من. میزنم روی ترمز و بوق بلندی میزنم. سمند در حالیکه کاملا افقی شده و راه رو بند اورده سر جاش متوقف میشه. رانندهش بلاتکلیف نگاهم میکنه. موهای خاکستری داره و سیگاری گوشهی لبشه. بهش اشاره میکنم بره. با سرعت بالایی کف آسفالت سر میخوره و ماشینش رو راست میکنه. توی دلم بهش میگم: «برو! برو و جایزهی جلوتر بودن رو مال خودت کن!» بعدازظهره. هوا هنوز گرفتهس. بدون اینکه حتی اثری از بارون صبح باشه. باد سردی که میاد باعث میشه برای رسیدن به ماشین عجله کنم. ماشین رو صبح توی کوچه پارک کردم. با فاصلهی زیاد از ماشین جلویی. موقع پارک پشت ماشینم خالی بود. حالا نگاه میکنم و میبینم پشت ماشینم به اندازهی یک ماشین کوچیک جایه. خوشحالم که مشکلی برای بیرون اومدن از جای پارک ندارم. توی همین فکرام که پراید سفیدی از جهت مخالف کوچه(در حالیکه کوچه یکطرفهس!) میاد. یک نفر پیاده میشه و شروع میکنه به راه دادن به راننده. اونم درست توی تیکه جای کوچولوی پشت سرم. و این در حالیه که خیلی از جاهای کوچه خالیه. از هولم میپرم توی ماشین. برای باز کردن قفل فرمون دستام میلرزه. به هر زحمتی که هست قبل پارک ماشین پشت سری، از جاپارک بیرون میام و مثل پرندهی رها شده از قفس، توی کوچه به حرکت میفتم... وارد خیابون دانشگاه میشم و مثل روزهای قبل به طرف خیابون یکطرفهی کفایی میرم. دختر عابری بی اعتنا به ماشین، سلانهسلانه عرض خیابونو میره. طوریکه آدم احساس میکنه داره توی پارک قدم میزنه! برای اینکه از پشتش رد شم، فرمون رو میگیرم سمت چپ و یکهو پیکان سفیدی با یک رانندهی سبیلو، جلوم سبز میشه. براش بوق جانانهای میزنم و اون هم بیاعتنا راهشو کج میکنه و میره. توی مسیر باریک کفایی به حرکت میفتم. یک پراید سفید جلومه و بطرز مشکوکی یواش میره. از ترس، فاصلهمو باهاش حفظ میکنم و منم یواش میرم. یکهو پراید بدون هیچ راهنما و هیچ علامتی، از سمت راست خیابون، میپیچه به طرف چپ و راه رو میبنده! من و چندتا رانندهی دیگه میزنیم روی ترمز! ظاهرا جای پارک خوبی اونطرف خیابون نظرجناب راننده رو جلب کرده! پراید پارک میکنه و راه باز میشه. به حرکت ادامه میدم. چهارراه راهنمایی چراغ زرد میشه و نگه میدارم. خیلی از ماشینای دوطرفم بی اعتنا به چراغ گاز میدن و میرن. یک سواری تویوتا، کنارم وایمیسته. چند لحظه صبر میکنه و ظاهرا به دلیل اینکه میبینه از خیابون اصلی ماشینی رفت و آمد نداره، به خودش این حقو میده که از چراغ قرمز رد شه! چهارراه فلسطین چراغ سبزه و راه با ماست. با خیال راحت داریم از تقاطع رد میشیم که یک موتوری از اونطرف یکهو به حرکت میفته. چیزی نمونده به وانت تویوتای مقابلش بخوره. ولی موتوری با فرزی ماشین رو رد میکنه و صدای گازش توی خیابون میپیچه. دوتا دختر که از اون موقع کنار خیابون، وایستادن، بمحض سبز شدن چراغ ما عوض توقف، میپرن وسط خیابون. سرعت رو کم میکنم تا اونا هم رد شن. رد شن و خوشحال باشن که مثلا زرنگی کردن و چند ثانیه منتظر قرمز شدن چراغ ما نموندن! بالاخره به ملکآباد میرسم. میخوام مثل همیشه از زیر گذر پارک برم. ترافیکش وحشتناکه! در آخرین لحظات، راهنمای راست رو میزنم و بطرف فلکه میرم. اینجا هم اوضاع تعریفی نداره. ولی حداقل آدم روی زمین صاف توی ترافیکه نه زمین شیبدار!
«تامین هزینه ی لباس عید بیش از 3000 کودک مبتلا به سرطان در سال 91 حاصل مشارکت و عشق ورزی شما یاوران میباشد. امسال نیز برای همراهی کودکان محک در استقبال از بهار با ما تماس بگیرید.» کاغذ رو یکی از کارکنان نمایشگاه با لبخند توی دستم گذاشت. دختر جوونی که مثل بقیه ی کارکنان، دستمال سفیدی دور گردن و کارتی به سینه داشت. خواهرزاده ی هشت ساله م سروناز همینطور که کاغذ رو نگاه میکرد چشمش به نقاشی بالای صفحه افتاد. تصویر دخترکی با موهای ریخته که با گلی قرمز به سر و پیراهنی رنگی به تن داشت، توی آینه به عکس خودش نگاه میکرد و می خندید. با صدای بلند ازم پرسید: «خاله! چرا این دختره مو نداره؟» جواب دادم: «چون شیمی درمانی کرده و موهاش ریخته.» با غصه پرسید: «موهاش دوباره درمیاد؟» صورتش رو بوسیدم و گفتم: «معلومه که درمیاد. بمحض اینکه دوره ی شیمی درمانیش تموم شه، موهاش زودی درمیاد.» سروناز خوشحال شد و همینطور که مداد عروسکی رو که لحظاتی قبل از غرفه لوازم تحریر براش خریده بودم توی دستش میچرخوند، با قدمهای تند، دنبالم به راه افتاد. توی شلوغی نمایشگاه، بقیه رو گم کرده بودیم. نمایشگاه حمایت از کودکان سرطانی مشهد با همکاری انجمن محک. حتی توی ذهنم هم نمیگنجید اونوقت شب، شب شنبه، توی هوای سرد زمستون و در هتلی حوالی یکی از خیابونای پرت مشهد، اینهمه جمعیت اینجا اومده باشن. طوریکه توی خیابون هتل و خیابونای اطرافش یک جا برای پارک ماشین پیدا نشه. آدما از چادری گرفته تا مانتویی از پیر تا جوون و بچه، سالم و همراه با عصا و ویلچرو ...همه ی غرفه ها رو پر کرده بودن. یکی شیرینی خونگی می خرید. اون یکی آجیل. یکی عروسک دست ساز نمدی می خرید و اون یکی یک بادکنک آرزو. همراه با سپهر و سروناز به درختچه ای رسیدیم که روش پر بود از کارت پستالهای پر نوشته. یکی از مسئولهای نمایشگاه توضیح داد: «توی این کوزه هرچی دوست داشته باشین پول بریزین و بعد روی یکی از این کارتها پیامتون رو به بچه های مریض بنویسین. ما اونا رو به دستشون می رسونیم.» از توی کیفم پول درآوردم و داخل کوزه انداختم. یک کارت پستال رو که شکل فرشته بود برداشتم. دیدم یک طرفش نوشته داره. گفتم: «آقا! کارت پستال سفید ندارین؟» مسئول غرفه که مردی ریشو و هیکل بود با لبخند گفت: «از بس استقبال زیاد بوده، کارت کم آوردیم. واسه همین دوطرف کارتها مینویسیم.» کارت رو دست سروناز دادم و همینطور که ماژیکی صورتی رو انتخاب کرده بود بهش گفتم هرچی دوست داری بنویس. با خط بچه گونه ش روی کارت نوشت: «سلام دوستای خوبم. امیدوارم زودزود خوب شین.» سپهر هم روی کارت دیگه ای با ماژیک زرد جمله ای امیدبخش نوشت و سه تایی با خوشحالی کارتها رو به درختچه آویزون کردیم. قسمت دیگه ای از غرفه مربوط به درخت آرزوی بچه ها بود. درختی که بچه های بیمار، روش آرزوهاشون رو نوشته بودن و هرکی می تونست آرزوییشون رو برآورده کنه، دست بکار میشد. بساط گریم بچه ها، فروش بادکنک و عروسک و...هم داغ داغ بود. تمام اطراف نمایشگاه جملاتی راجع به بچه های مریض و اسم داروها و هزینه هاشون زده شده بود. از همه جالبتر ورودی نمایشگاه بود که به عکس یک قهرمان وزنه برداری مزین شده بود. قهرمانی که روزی یکی از بچه های بیمار محک بوده.
دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
اینجا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!
خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!
یک بار هم از گیرودار قاب رد شو
از توی سیم خاردار قاب رد شو
برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش
شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی
جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
ای دست هایت آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی
ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش...
و بیست سال شده زیر دست ناپدری...
که بیست سال تمام است توی زندگی ام
اثر گذاشته ای و هنوز بی اثری...
زمان گذشت، ولی قول داده بود به ما
که از ادامه ی این داستان سکوت کند
زمان گذشت و فقط دلخوشیم ما به همین
که یک دقیقه برایت جهان سکوت کند
مگر چقدر می ارزد دل شکسته ی من؟
بیا که سهمیه ات را نخواستم، برگرد
کسی کنار من اینجا قدم زد و آمد
کسی که جای تو را از تو پر نخواهد کرد
خودت بفهم چرا باز هرشبم تلخ است
که اشک هام به من می چشد نبودت را
و اشک آمد و آمد دوباره آهسته
به گونه و به رخم می کشد نبودت را
بیا بگو که چگونه؟ بگو چطور؟ چرا؟
بیا و از عطش و از شقیقه صحبت کن
فقط بخاطر تنهاییم بیا با من
Design By : Pichak |