زندگی رسم خوشایندیست
آروشا، آوینا، ژویی، آرینا، دنیز، راتین، النا، مرسانا، روشا، رادوین، شایلین، دلسا، آیشین، آلان، آلیسان، رادان، ارنیکا، آیسل، آرتیمس، یکبار فکر نکنید من دارم خارجکی صحبت میکنم و یا اینکه به سرم زده و همینطور از خودم کلمههای بیمعنی میسازم و تحویلتان میدهم! نه جانم! اینها که گفتم نه تنها بیمعنی نیستند بلکه خیلی هم پرمعنی هستند! وگرنه که اسامی نسل آیندهساز مملکتمان نمیشدند. آن هم اسمهایی که بعد از کلی تحقیق و تفحص، توسط پدر و مادر گرامی انتخاب شدهاند. اصلا بگذارید از اولش برایتان بگویم. از همین چند روز پیش که قرار بود داستانی دربارهی دلدرد بچهها بنویسم (نویسندگی است و هزار دردسر! چه میشود کرد!) داشتم توی اینترنت دربارهی رودل، تحقیق میکردم که اتفاقی از یک سایت معروف سر درآوردم. همان سایتی که خیلی از والدینی که قرار است بچهدار شوند یا کودکی کوچک دارند عضوش هستند و آنقدر شهرت دارد که اگر حرف اولش را بگویم همهتان میشناسیدش! توی سایت، مادری از رودل بچهاش شکایت داشت و بقیه سعی کرده بودند هر یک به نحوی، راهنماییاش کنند. حرفهای صمیمانهی مادرها دربارهی تجربههای مشترک بچهداری انقدر دوستداشتنی بود که سایت در نظرم جالب شد و به چند بخش دیگرش هم سر زدم. یکی از این بخشها مسابقهی عکس بود و همهی مادرها، عکس فرزند دلبندشان را در موقعیتهای مختلف مثل خوابیده یا شیکپوش و... برای سایت ارسال کرده بودند. عکسها، بامزه و تماشایی بودند. ولی از خود عکسها جالبتر، اسم بچهها بود که توسط مادرخانمها، با پسوندهای جان و عشق و عزیز و عمر و نفس و... ازشان یاد شده بود. اسمهایی به غایت عجیب و غریب! چندتایش همانها بود که ابتدای یادداشت نوشتم. به جان خودم هیچکدامش را هم از خودم درنیاوردم و تمامش متعلق به همان نینی کوچولوهایی بود که غافل از اسمهاشان، آن لبخندهای معصوم را نثار دوربین میکردند. ماجرای اسمها را برای یکی از همکارانم میگفتم که اسمی جدید معرفی کرد: «پائورو چیستا» خداییش این یکی را که شنیدم، بیدرنگ یاد پائولو مالدینی، بازیکن اسبق فوتبال ایتالیا افتادم! حالا شما میتوانید همهی اینها را بگذارید به حساب بیسوادی نویسندهی این متن که از معانی و مفاهیم عمیق اسمهای جدید، سرش نمیشود. ولی دل این نویسندهی بیسواد، از حالا دارد برای بچههایی میسوزد که قرار است روزی خودشان مامان بابا و مامانبزرگ بابابزرگ شوند. بچههایی که خیلیهایشان فامیلهای طولانی دارند یا سید و ساداتند. اصلا هیچکدام! ولی باید وقتی عقلرس شدند، از اسمشان راضی باشند؟ یا قرار است همهی عمر وقتی کسی مثلا صداشان زد: «پائورو چیستا سادات میرمرتضوی!» از خجالت خیس آب شوند و با صدایی ضعیف بگویند: «بله. بله. خودم هستم.» کاش فقط یک کم، یک ریزه، و به قول این جدیدیها یک اپسیلون در هر چیزی، اعتدال داشته باشیم. همین. -خبرنگارها بفرماین داخل! با حرف آقای معاون، همه به طرف در یورش میبرند و اول از همه من که نفر جلوتر هستم پا به اتاق میگذارم. زیر لبی و آرام سلام میکنم و جوابی گرم و مهربان میشنوم. در انتهای اتاق او را میبینم که کنار آقای رییس نشسته. متین و آرام با قد بلند و گردنی که کمی به شانهی راست خم شده. با موهای یکدست سپید، عینک روی صورت و لبخندی محجوب. باورش برایم سخت است. ولی کارگردان مهربان روزهای کودکی، درست در چند قدمی من قرار دارد. خبرنگارها همه به اتاق میآیند و هرکدام در گوشهای مستقر میشوند. هرکس به اندازهی بضاعتش، ابزار کار خود را بیرون میآورد. بعضی دوربینهای پیشرفته، بعضی دستگاه وُیس و بعضی مثل من، دفترچه یادداشتی کوچک با یک عدد خودکار. صدای چیلیکچیلیک دوربینها فضا را پر میکند. آقای رییس از نتیجه فعالیتهای هنری کارگاه میگوید و همه یادداشت برمیدارند. حالا نوبت آقای کارگردان است که از حال و هوای این روزهایش در مشهد بگوید و از اینکه همراه شدن با جوانهای هنرمند مشهدی چقدر بهش انگیزه و انرژی میدهد. گفتگوها خودمانیتر میشود. آقای کارگردان حالا دارد خاطرهای از مادرش میگوید. از مشکلاتی که در زندگی داشتند و ارادت و عشق پایانناپذیر مادر به شهر مشهد. موقع صحبت از مادر مرحومش، صدایش میلرزد و گلویش، بغض میکند. قیافهها متاثر شده. شاید بقیه هم مثل من از ذهنشان چهرهی پیرزنی را عبور میدهند که خیلی از خاطرههای کودکیمان را ساخته. همان پیرزنی که از پشت چینهای پیشانی و چشمغرههایی که از آنطرف قاب سیاه عینک، نثار مجید میکرد، یک دنیا عشق، مهربانی و صفا داشت. آنقدر زیاد که وقتی مجید، راهی شیراز شده بود با آن لهجهی شیرینش به مرغ عشقها میگفت: «یوخده بوخونین دلم گرفتهس. مجید که رفتهس شماها دل ندارین؟» خبرنگارها سوالهایشان را میپرسند و کارگردان قصههای مجید، سروقامت سینمای ایران، مردی که هر تار موی سپیدش رنجنامهای است از سختیهایی که در این سالها کشیده، با صبر و حوصله، به تکتک سوالها جواب میدهد. بالاخره جلسه تمام میشود. همه راهشان را میکشند و از اتاق بیرون میروند. من که همهی این مدت از شدت ابهت فیلمسازی که در حضورش بودهایم، جرئت نکردهام کلمهای به زبان بیاورم، جلو میروم. با صورتی که خیس عرق شده و زبانی که به لکنت افتاده. همهی جسارتم را جمع میکنم تا بگویم: «سلام... میخواستم بگم. خیلی خوشحالم از اینکه امروز در محضرتون بودم... میخواستم از طرف خودم و همهی همنسلام ازتون تشکر کنم. به خاطر تمام حس قشنگ و خوبی که توی سالهای بچگی با قصههای مجید و فیلمهایی مثل بیبی چلچه و آلبوم تمبر بهمون دادین.» کارگردان مهربان، با شنیدن حرفهایم بزرگمنشانه لبخند میزند و سر تکان میدهد. خیلی حرفها دارم که بزنم. میخواهم بگویم چقدر فیلم شب یلدایش را دوست دارم و چقدر متاثرم از اینکه شنیدهام این فیلم داستان زندگی خودش است. میخواهم بگویم تا رنج نباشد، هنر زاده نمیشود. بگویم حتی فیلم گل یخ که به گفتهی خودش، بدترین فیلمش است هم سرشار از احساس است. بگویم فیلم اتوبوس شبش یکی از قشنگترین فیلمهایی بوده که همهی عمر دیدهام. میخواهم بگویم: «آقای کارگردان! خیلی دوستت داریم.» ولی همهی این حرفها را قورت میدهم. با آقای کارگردان که از جلسه طولانی خسته شده، خداحافظی میکنم و زود از اتاق بیرون میآیم. پلهها را تند پایین میآیم، از ساختمان خارج میشوم و در همهی این مدت توی دلم دعا میکنم کاشکی آقای کارگردان حالاحالاها زنده بماند، فیلم بسازد و با فیلمهایش برایمان خاطرهسازی کند. روایت اول: یک ظهر گرم است. سر چهارراه شهدا، نبش خیابان ایستادهام. دیرم شده و باید در کمترین زمان ممکن خود را به خانه در آن سوی شهر و بعد کلاس، برسانم. اتوبوسها یکی از یکی شلوغترند و من که دیگر نمیتوانم یک دقیقه هم وقتم را هدر بدهم، طی یک عملیات انتحاری و بدون اینکه قیمت کرایهها را بدانم، تصمیم میگیرم بعد از حدود سه سال تاکسی سوار شوم. دستم را برای اولین ماشین تکان میدهم: «بلوار معلم!» راننده، بلافاصله گاز میدهد و در میرود. سعی میکنم معقولانهتر عمل کنم. احتمال اینکه مسیر یک تاکسی از اینجا به بلوار معلم بخورد، خیلی ضعیف است. پس برای ماشینی که علامت آژانس بالای سقفش دارد، داد میکشم: «بلوار فردوسی.» ترمز میکند. رانندهاش جوانکی است آنقدر کم سن که آدم شک برش میدارد گواهینامه داشته باشد! همهی راه توی هول و ولا هستم. مبادا مجبور شوم تمام پولهای کیفم را خرج راه کنم. ترافیک هم بر نگرانیام اضافه میکند. بالاخره راه یک ساعته با اتوبوس را نیم ساعته میآیم و وقتی راننده 3500 تومانش را مطالبه میکند، میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم! روایت دوم: بعضی آدمها کم جنبهاند. مثل من که صبح روز بعد از روایت اول، خود را به ایستگاه اتوبوس سر خیابان میرسانم و تا میبینم اتوبوس، دور شد کنار خیابان میآیم. وسعم به تاکسیهای پژو و سمند که نمیرسد، اما یک پیکان قراضه است که به قول رضا یزدانی «ولی توی رویاش هنوزم جوونه!» و با رانندهی مسنش، شاید بتوانند من را به موقع به محل کار برسانند. سلام میکنم و لبهای پیرمرد بیصدا میجنبد. تاکسیاش تر و تمیز است و از آینه دعاهای هفته آویزان شده. با خودم فکر میکنم سختترین شغل دنیا رانندگی تاکسی است وقتی میبینم پیرمرد توی خیابانهایی که ماشینها بدون راهنما از پارک درمیآیند و بدون دلیل میزنند روی ترمز، چطور دنبال سوژههایش می گردد. حتی گاهی هوای آنها که از آنطرف خیابان میآیند را هم دارد. برای تمامشان بوق میزند. ولی شاید فقط ده درصد، به بوقها علامت منفی یا مثبت بدهند. بقیه بیتفاوت نگاه میکنند. جوریکه آدم میماند نیتشان چیست. تصمیم میگیرم بعد از این هروقت تاکسی برایم بوق زد، حداقل با حرکت سر، نشان بدهم قصد سوار شدن ندارم! چهارراه شهدا میرسیم. میترسم پیرمرد تلافی مسافرهای سوارنکردهاش را سرم دربیاورد. ولی او فقط کرایهی3000 تومانیاش را میگیرد و در سکوت سمت حرم حرکت میکند. روایت سوم باز صبح دیگری سر زده و من که به دلیل شب بیداری، خواب ماندهام، سر کوچه چشم به راه تاکسی هستم. تاکسی میآید. باز هم پیکان. رانندهاش برخلاف پیرمرد روایت دوم، سرزنده است. از پسر سر چهارراه روزنامه میخرد و با مسافرها سر صحبت را باز میکند. پیرمردی کنار خیابان داد میکشد و آواز می خواند. راننده با خنده چیزی به مسافر کنارش میگوید. توی دلم شروع میکنم به قضاوتگری: «اهل غیبته. مثل پیرمرد اونروزی متدین نیست. پس حتما کرایهمو زیاد میگیره.» یاد حرفهای زن دیروزی توی اتوبوس میافتم که وقتی نرخ کرایه را برایش گفتم، با تعجب گفت: «شانست زده دختر جان گیر آدمای خوب افتادی! وگرنه کرایهت بیشتر از ایناست.» چهارراه شهدا رسیدهایم. پولها را توی دستم مشت میکنم. دوتا دو هزاری. راننده 2500 تومان میگیرد و زندگی با آدمهای خوبش، همچنان جریان دارد... یادم میآید این فیلم در دوران خودش چه غوغایی به پا کرد. از معدود فیلمهای کودک که پا به سینماها گذاشت و با سوژهی داستانی متفاوتش، آدمهای زیادی را به سینما کشاند. دزد عروسکها و پاتال و آرزوهای کوچک دو فیلم حوزهی کودک و هر دو ساخت سال 1368 بودند که در آن روزها ازشان زیاد صحبت میشد و تقریبا بیشتر بچهها، هر دوی آنها را در سینماها دیده بودند. حالا قرار است بعد اینهمه سال، یکبار دیگر، یکی از این فیلمهای خاطرهانگیز را تماشا کنم. بیشتر از خواهرزادهام، من از تماشای دوبارهی فیلم هیجانزده شدهام. همینطور که صندلی کامپیوتر را برای بهتر دیدن انتخاب کردهام، دکمهی playرا میزنم و یکهو تصویر ابتدایی کلاغ کارتونی تیتراژ، پروازم میدهد به سالها قبل. با دقت، اسامی عوامل را میخوانم و تازه متوجه دلیل موفقیت فیلم میشوم. کارگردان محمدرضا هنرمند، مشاور کارگردان مسعود کرامتی، طراح گریم عبدالله اسکندری، گریمور عاطفه رضوی، صداگذاری روبیک منصوری، کارگردان عروسکی شهریار بحرانی، موسیقی متن محمدرضا علیقلی و... بازیگرهای فیلم هم هرکدام برای خودشان یلی هستند. از اکبر عبدی و آزیتا حاجیان گرفته تا ابراهیم آبادی، مرتضی ضرابی، مرحوم فرهنگ مهرپرور و حتی پلیس سر چهارراه یعنی منوچهر آذری با آن سوت معروفش! فیلم که شروع میشود دلهره میگیرم مبادا به دل خواهرزادهام ننشیند. نکند دزد عروسکها، نسبت به فیلمهای کارتونی و سینمایی جدیدی که با بالاترین جلوههای ویژه تولید میشود، ابتدایی و مسخره به نظر بیاید. ولی هرچقدر میگذرد از چهرهی مشتاق خواهرزاده میفهمم، فیلم توانسته قلب او را هم تسخیر کند. حالا او هم مثل من در بیست و شش سال پیش، از سُر خوردن گنجو روی هندوانهها میخندد و از سوختن سرِ کاراگاه توسط چراغ کوچه، ریسه میرود! از قصر عجوزه دلهره میگیرد و با قهرمانبازی عروسکها و لیلا و بهرام دست میزند. بقیهی روز را تا چند ساعت، با هیجان راجع به فیلم صحبت میکند و شب، وقتی دخترخالهی کوچکترش خانهمان میآید با گردن کج میخواهد یکبار دیگر فیلم را برایشان به نمایش بگذارم. خواستهشان را عملی میکنم و این بار چند آدم بزرگ هم به جمع تماشاچیها میپیوندند. از دیدن فیلم نوستالژیک کودکیشان سر ذوق میآیند و کلی به همه خوش میگذرد. فیلم تمام میشود و تجربهی نمایش مجددش برایم درس بزرگی دارد. اینکه حرف خوب، همیشه خریدار دارد. حتی اگر در قالب فیلمی قدیمی باشد راجع به چهار عروسک ساده و یک دختر و پسر کوچک. چنین فیلمی حتی در عصر کارتونهای پری و فیلمهای هریپاتر و اسباببازیهای باربی میتواند آنقدر ذهن بچههای امروز را به خود مشغول کند که تا روزها و هفتهها، چندتا عروسک دنبال خودشان راه بیندازند، از این اتاق به آن اتاق بدوند و لابلای حرفهای درِ گوشیشان اسامی گنجو، عجوزه و لیلا شنیده شود.
خواهرزادهام خانهمان آمده و گرسنهاش است. بهش میگویم: «تو هم از شیکمویی مثل گنجو میمونی ها! دم به دقیقه میگی: آهای آهای آهای... ننه ننه... من گشنمه.» با تعجب نگاهم میکند و میپرسد: «خاله! گنجو دیگه کیه؟» میگویم: «تو که همهی سیدیهای دنیا رو دیدی، گنجو رو نمیشناسی؟» شانه بالا میاندازد. میگویم: «گنجو... لیلا و بهرام... خُرخُر...کاراگاه...» هاج و واج نگاهم میکند. مینشینم پای کامپیوتر و توی اینترنت تایپ میکنم "دزد عروسکها" بعد آیکون تصویر را میزنم. عکسها را که میبیند ناخن میجود و میگوید: «چه ترسناکه!» میگویم: «نه بابا! ترسناک کدومه؟ انقدر بامزهست که نگو!» با ناباوری نگاهم میکند. یکدفعه فکری به سرم میزند. توی اینترنت مینویسم"دانلود رایگان فیلم دزد عروسکها" و کمتر از نیم ساعت بعد، فیلم خاطرهانگیز کودکیهایم، میهمان سیستمم میشود!
Design By : Pichak |