زندگی رسم خوشایندیست
در سفریم و سوار بر ماشین بابا، از جنگل عبور میکنیم. بچهها، از شیشهی ماشین با ذوق و شوق، بیرون را نشانِ هم میدهند و در عالم تخیلاتشان، لای درختهای کم تعداد جنگل، دنبال خرس و پلنگ و ببر و گرگ میگردند. از جنگلهای مملو از زباله میگذریم. با تابلوهایی که جا به جا بر عدم آتشافروزی تاکید کردهاند. با این حال کسی عین خیالش نیست و از هر گوشه و کنار جنگل، دودی و اجاقی و بوی غذایی برپاست. ماشین میرود و من همینطور که خیره به بیرون شدهام، طرحی کمرنگ از جنگلی انبوه و بیپایان در خاطرم زنده میشود. همانکه بیشتر سالهای بچگی، همراه خواهر و برادرهایم توی رودخانههای پر آبش بازی میکردیم و از پای درختهای تنومندش گلهای وحشی میچیدیم. آن روزها که جنگل هنوز اینهمه کثیف و آشغالاندود نبود و میشد با خاطری خوش چند ساعت را در گوشهی امنی از آن ماند و به صدای دلنواز قلقل چشمه و نغمهی پرندههایش گوش سپرد. با صدای بابا، به خودم میآیم: «بچهها! گراز وحشی!» ماشین، توقف میکند و همهمان از شیشههای آن، محو تماشای چهار گرازی میشویم که با خرطومهای کوتاه و پشمهای قهوهای خیس از باران بهاری، با دیدن ماشین ما کنار جاده آمدهاند. به امید لقمهای خوردنی. بچهها ذوق کردهاند و برای خوراکی دادن به گرازها بینشان دعوا شده است. بابا، سیبهای پلاستیک خوراکیها، را بینشان مساوی تقسیم میکند. میوههایی که از پنجرهی ماشین به طرف این حیوانات پرتاب میشود، قل میخورد و هرکدام یک لقمهی خام گرازها میگردد. حالا ماشینهای دیگر هم ترمز زدهاند. قیافهی آدمها چقدر خوشحال است. دیدن این چند موجود پشمالوی خرطومدار، انگار همه را به وجد آورده است. حتی پیرمرد فرتوتی را که لنگ لنگان و خیار به دست، وارد میدان مسابقه شده است. پسری، با یک بسته پفک، از ماشین پیاده میشود و به طرف گرازها میآید. بابا میگوید: «بهشون پفک نده. میوه دوست دارن.» پدر پسرک با افتخار میگوید: «طوری نیست. اینا همهچیز خوارن.» این را میگوید و از بستهی توی دستش، یک مشت چیپس فلفلی جلوی گرازها میریزد. حیوانات بیچاره مثل جاروبرقی همهی خوراکیها را با کمک خرطوم بالا میکشند. دوربین موبایلها به کار افتاده و پیر و جوان مشغول گرفتن فیلم و عکس هستند. مرد جوانی میخواهد به گرازی که زیاده از حد طرفش آمده، گوجهفرنگی بدهد. با باز شدن دهان گراز و هویدا شدن دندانهای بزرگش، دادی میزند و دستش را عقب میکشد. حیوان هم میترسد و همراه سه گراز دیگر به داخل جنگل، عقبگرد میکند. پیرمرد فرتوت، سر تکان میدهد و درست مثل پیرمردهای فیلمهای ایرانی در صحنههای حساس، این جملهی قصار از دهانش خارج میشود: «قدرت خدا رو بگردم که ما از این حیوونای وحشی میترسیم و اینا از ما.» چند لحظه بعد، جنگل را رد کردهایم. عکس و فیلم گرازها هنوز توی ماشین دست به دست میچرخد و همه با هیجان راجع بهشان حرف میزنند. من اما سخت به فکر جملهی پیرمرد دربارهی آن حیوانات وحشیام! فکر میکنم واقعا کدام ترسناکترند؟ پشمالوهای خرطومداری که با وجود داشتن لقب وحشی، برای گرفتن مواد غذایی، به آدمها اعتماد میکنند، لب جاده میآیند و ازشان خوراکی میگیرند یا موجوداتی که زیستگاههای آنها را خراب میکنند، به آتش میکشند، در محل زندگیشان زبالههای تجزیهناشدنی میریزند و بعد بهشان چیپس فلفلی و پفک حلقهای میدهند و باهاشان عکس سلفی میگیرند تا آن را در فضای مجازی به اشتراک بگذارند و پایین عکسشان با افتخار بنویسند: «من و دستهی گرازهای وحشی. جنگل. همین الان یهویی!» چاپ شده در روزنامه شهرآرا
من بهار می شوم تو تنم را شکوفه باران کن عباس معروفی
Design By : Pichak |