زندگی رسم خوشایندیست
از مجلس ختم یکی از اقوام میومدیم. داشتیم با ماشین از خیابونهای رضاشهر رد می شدیم. یکهو گفتم: چقدر این خیابون آشناست. خواهرم با خنده گفت: خیابون خونه ی قدیممونه دیگه. دیدم راست میگه. مغازه ها، مهد کودک آشیانه ی مهر که آرزوم بود برم. مسجد المهدی که مجلس ختم عموی جوونم رو توش گرفتیم... دوتایی با هم گفتیم: بابا! بابا! یک دقیقه بریم جا خونه ی قبلی. تو رو خدا! وارد خیابون که شدیم خواهرم گفت: نکنه خونه رو خراب کردن! وقتی توی کوچه پیچیدیم دیدیم حدسش درست بوده. خونه ی قشنگ حیاط دارمون تبدیل شده بود به تلی از خاک و فقط قسمت حیاطش باقی مونده بود. خیلی ناراحت شدم. دقیقا پارسال بود که آخرین بار خونه رو دیده بودیم. همون شکل سابق بود. حالا بعد سالها داشتیم سنگهای دور حوضش رو می دیدیم. حوضی که اونهمه توش آبتنی کرده بودیم. درختها گوجه سبز، سیب و گلابی که اونهمه از موه هاشون خورده بودیم هنوز سرجاشون بودن. ولی بقیه ی خونه پر بود از تیرآهن! بابا ماشین رو برد ته کوچه. جای خونه ی نسرین فرشته، مریم خوبی، بهاره ناصری و بهناز دوستای خوب بچگیهامون. چقدر دوربرگردون کوچه کوچولو بود. دوباره رسیدیم جلوی خونه و با حسرت به مخروبه هاش نگاه کردیم. اگه اونجا تنها بودیم گریه میکردم. بخاطر مرگ خونه ی قشنگمون و مرگ خاطره های کودکی. حیف.....
Design By : Pichak |