زندگی رسم خوشایندیست
یواشکی توپ پلاستیکی محسن را برداشته بودم و با دوستهایم ادای پسرها را درمیآوردیم و توی کوچه، فوتبال بازی میکردیم. با شوت محکمی که سیمین به توپ زد توپ تا سر کوچه رفت. من دویدم تا توپ را بیارم. از دور مردی را دیدم که با کت و شلوار سرمهای به سمت ما میآمد. اول چهرهاش مشخص نبود. ایستادم و نگاه کردم. تصویر که واضح شد دیدم حدسم درست بوده. بابا بود که بعد از یک هفته از مسافرت میآمد. توپ را فراموش کردم. با دمپاییای که یک لنگهاش پاره بود، با تمام سرعت به طرفش دویدم. تو هردو تا دستش دوتا ساک گنده بود و حتما طبق معمول پر از سوغاتی. چیزی نمانده بود بهش برسم که سنگی زیر پایم رفت و محکم زمین خوردم. دوتا زانوهایم به آسفالت کشیده شد. درد شدیدی را احساس کردم. چشمهایم پر از اشک شد. یکدفعه قهرمان زندگیم ساکها را زمین انداخت و با سرعت خودش را به من رساند. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. دستهایش را روی زانوهام کشید. تمام دردها مثل آبی که زیر آفتاب داغ بخار میشود بخار شدند و از بین رفتند. *** این روزها دلم زخمی شده و قهرمان زندگیم در آسمانهاست. نویسنده: شمسی میرمرتضوی
Design By : Pichak |