سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

دانش آموزی با پشمهای قهوه ای

 

درِ خانه که بازشد ،  ورقه ی امتحان را جلوی  صورت مامان بردم  و  داد زدم : - 20گرفتم !

مامان ، ورقه را کنار داد و لپم را محکم کشید : - باریک الله پسر! ازچی؟

-ازعلوم .

-پس بالاخره تو هم تصمیم گرفتی مثل داداشت درسخون شی !  ولی انگار انقدرهول بودی که یه چیزی رو یادت رفت!

ساکت  ،  مامان  را نگاه می کردم که یک ابرویش پریده  بود  بالا  و  چشمهایش برق می زد.

صدای نفس نفسهای محمود از پشت سرم بلند شد   . 2سال ازمن بزرگتربود  ولی همیشه  توی مسابقه ی دو ، بازنده می شد.

- سلام مامان ! خسته نباشی !

- علیک سلام پسرم !  تو هم خسته نباشی !   بیا تو !

زود گفتم : - اِه ! راستی سلام مامان ! خسته نباشی !

مامان خندید : - علیک سلام پسرم ! تو هم خسته نباشی ! بیا تو!

پشت سرمامان و محمود  ، دویدم  توی حیاط  و کیف بدست  رفتم طرف باغچه  . بزبزقندی با دیدنم شروع کرد بالا پایین پریدن . ولی پوستینی تنبل باز کناردرخت  به خوابیده بود و  مگسها دورش می چرخیدند . از3روزپیش که بابا دوتاشان را  با وانت آورد خانه  و بست توی باغچه  هزاربار این حرفها را با مامان بابا زده بودیم :

-حالا نمیشه نگهشون داریم؟

- نه نمیشه!

-آخه واسه چی؟

- چون اینا نذرن واسه عید قربون.

- حالا نمیشه اینا نذرنباشن ؟

- نه نمیشه !

- آخه واسه چی ؟

- چون آدم هیچوقت نمیتونه نذرشو پس بگیره !

وسایلم را  لب حوض گذاشتم  و دویدم توی باغچه . محمود داشت پشت  سرِ مامان از پله ها ی ایوان بالا می رفت . صدای بسته شدن ِ درکه آمد  ،  پریدم روی پشت بزبزقندی  . هرچقدر هم جفتک انداخت  و  مع مع کرد  ،  محلش ندادم  .  خیال کرده بود من  الکی دست  از بزسواری برمیدارم ! ازپشتش که پیاده شدم ، دویدم طرف درخت سیب وسط باغچه تا جایزه اش را بدهم.  چند  تا از برگهای بزرگ و تازه را تند کندم . بعد یکی یکی بالا گرفتم تا بزبزقندی مثل همیشه روی دوتا پا بلند شود و  واسه ی خوردن، سرش را تا آخربالا بیاورد. اینجوری خیلی خنده دار میشد!

صدای پا ازپله های ایوان بلند شد. زود برگهای توی مشتم را ریختم زمین ورفتم طرف درخت گوجه سبز. درختی که هرسال ازدست من ومحمود یک گوجه ی رسیده اش را هم کسی نمیدید.

هی لای درخت را نگاه می کردم انگار که دارم دنبال یک چیزمهم می گردم. مثل دانشمندهای توی تلویزیون . با بیستی که ازعلوم گرفته بودم معلوم بود یک روز دانشمند معروفی می شدم. پس باید خوب برگها را نگاه میکردم شاید یک چیز مهم ازتویشان پیدا میشد.

-احمد ... احمد ...

اَه ! باز محمود بود که میخواست رییس بازی دربیاورد . حتما ازپشت پنجره دیده بود برگها را میکنم وآمده بود دعوا. اصلا حوصله اش را نداشتم ! بازنگاه کردم به برگهای گوجه سبز انگار هیچ صدایی نشنیدم ! محمود داد کشید :

-هی احمد ! ... دیوونه !

بی ادب! مگرفکرکرده بود چه خبراست که اینجوری حرف میزد؟

-احمد ! دیوونه ! بیا ببین چیکارکرد؟

سرم را ازلای درخت درآوردم : - اِه ! تویی؟ چی میگی ؟

محمود از لب حوض داشت نگاهم می کرد. قیا فه اش عصبانی بود و پوستینی را نشان میداد:

-بیا ببین ! خورد. تمومش کرد.

دویدم طرفشان.پوستینی زیردرخت به ایستاده بود و یک چیزی را تندتند میجوید. وای!ورقه ی امتحانم! دودستی ورقه را ازلای دندانهایش کشیدم بیرون . ورقه که نه! نصف ورقه. که دندانه دندانه  شده  بود  و خیس ِ تف .  نصف بالایش هم  با نمره ی  20رفته بود  توی  شکم  گنده ی پوستینی ! شروع کردم به داد کشیدن ومشت زدن به شکم چاقش!

محمود  یک گوشه ایستاده  بود  و  فقط نگاه می کرد  . از سروصداها  ، مامان هم  بیرون آمد.

-باز چه خبره؟

ماجرا را که فهمید ، لبخند زد :

-خب حالا چه اشکال داره ؟ پوستینی هم دوست داشته مثل تو علوم یاد بگیره . شایدم بدش نیاد از فردا با خودت ببریش سرکلاس تا با درسای دیگه ات هم آشنا شه!

ازحرفهای مامان رفتم توی فکر. که پوستینی با آن قیافه ی مسخره و پشمهای فرفری  قهوه ای بیاید سرِ کلاس و توی نیمکت ،  بین من وعلی بنشیند. حتما زنگهای دیکته هم آقا می فرستادش زیرمیزتا یکوقت از روی دست من وعلی نگاه نکند ! اگرهم ازدیکته کم میگرفت ،  دفترش را درسته قورت میداد و راحت!

به پوستینی نگاه کردم  که ساکت با آن چشمهای گنده ی قهوه ای به  صورتم زل زده بود ولابد داشت به سوالها و جوابهای علوم فکرمیکرد. شاید هم به اینکه بعدا بشود یک گوسفند دانشمند! مامان ومحمود آرام می خندیدند. پوستینی به بع بع افتاده بود ومن، خوشحال بودم ازاینکه آدمها هیچوقت نمیتوانند نذرشان را پس بگیرند!

<هدیه سادات میرمرتضوی>

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/12/2ساعت 2:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak