زندگی رسم خوشایندیست
نشسته بودم سر کمد و داشتم سررسیدهای بزرگ قدیمی م رو نگاه میکردم. دفترهای خاطرات سالهایی نه چندان دور. خوندن خاطره هاش غمگینم میکرد. چه فکرهایی داشتم و چه آرزوها و خواب و خیالهایی! چه کسانی زنده بودن که حالا نیستن و....سررسیدها رو نگاهی میکردم و بعد یکی یکی مینداختم توی جعبه ی مقوایی مخصوص کاغذهای باطله. چه فایده داشت بودنشون؟ جز ناراحتی و غم؟ بعدش نوبت رسید به یک چمدون کتاب آبی. کتابهای پیام نور. همه مربوط به رشته ی آمار. چه درسهای سختی. پنج سال تموم چه زجری کشیدم توی بدترین دانشگاه دنیا: روشهای ناپارامتری، سریهای زمانی، فرآیندهای تصادفی...استاد این درس دکتر احمدی بود. چقدر دوستش داشتیم. کتاب کنترل کیفیت آماری. چه کتاب قطوری. با دکتر مشکانی داشتیم. جمعیت شناسی با دکترآزادمنش . ترم بعد ما شد نماینده ی مجلس. کتابها رو توی چمدون نگه داشته بودم واسه اینکه شاید یک روزی اگه واسه خودم خونه ای داشتم اونا رو بذارم توی یک ردیف از کتابخونه ی بزرگ خونه و به بچه هام هروقت خواستن تنبلی کنن بگم: ببینین مامان چه درسهایی می خونده! تازه ازشون نمره های بالا هم میگرفته. 18، 19...مثل همین درس ریاضی برای آمار با آقای حبیبی عزیز. کتاب آنالیز ریاضی رو دیدم. کتابی که زهره ی هر آماری رو می ترکوند. و آخر ترم چه دخلی ازمون آورد استادش. بیشتر کلاس رو انداخت. درس رو مجبور شدیم همه بصورت تک واحد تو ترم آخر برداریم. چه همه بود تعدادمون روز امتحان! کتابها رو همه درآوردم و انداختم توی جعبه مقوایی کاغذباطله ها. کتابهای تست کنکور ارشد آمار رو دیدم. همون سالی که رتبه م 500 شد و مجاز شدم. مشاور بهم گفت اگه کلاس کنکور بیای می تونی سال دیگه ارشد قبول شی با این درصدهات! کتابهای کنکور هم رفت توی جعبه ی مقوایی پیش بقیه ی کتابهای آمار. حالا نوبت رسید به کتابهای رشته ی کتابداری. یکسال به تشویق دوست خوبم که کارشناس این رشته بود تصمیم گرفتم کنکور ارشد این رشته رو امتحان کنم. چه همه کتاب از کتابخونه گرفتم. چه همه خلاصه نویسی کردم. اتفاقا مجاز هم شدم. ولی چون اون رتبه ای رو که می خواستم بدست نیاوردم، انتخاب رشته نکردم! کتابها و دفترچه ی خلاصه نویسی رشته ی کتابداری هم رفت توی جعبه ی مقوایی. تا بعدا سر فرصت به کسایی که واقعا بهشون احتیاج دارن برسه. از ته کمدم رسیدم به یک کتاب زبان قدیمی. کتابی با نام یک آموزشگاه. لای کتاب یک کارت زرد بود. نمره ی فاینالم. با دیدن کتاب و کارت خاطره ای قدیمی جلوی چشمام زنده شد. مال اون موقعها که دختری 16 ساله بودم. پر از شور و نشاط. یک ترم بخاطر اصرار زیاد دخترعمه هام رفتم کلاس زبانی توی خیابون قائم احمدآباد. درست کوچه ی روبروی خونمون. توی اون آموزشگاه دوتا معلم جوون بودن که اون زمان روش تدریس جدیدی رو آورده بودن. دوتایی علاقه مند بودن و پرانرژی. معلم ما اسمش فرشید ضیایی بود و عینک میزد با موهای فری. صبور بود و مهربون و جواب شیطنتهای بچه ها رو با صبر و حوصله میداد. اکثر بچه ها فقط واسه وقت گذرونی کلاس میومدن ولی من واقعا درسم خوب بود و بقول معروف نورچشمیش بودم. توی اسپیکینگ و لیسینینگ و... اول بودم. چه روزایی بود. هم درسای سخت رشته ی ریاضی دبیرستان رو میخوندم و هم با چه علاقه ای سر کلاسهای آقای ضیایی حاضر میشدم. دوتا دوست چه نقشه هایی داشتند. واسه ترم تابستونی می خواستند ضرب المثلها رو هم از روی کتابهایی مخصوص این موضوع باهامون کار کنن.ولی یکهو همه چی به هم ریخت. آقای ضیایی و فرهمند قربانی یکسری تنگ نظریهای مدیران موسسه شدن. و بدون هیچ دلیلی عذرشون خواسته شد. همه مون ازین اتفاق عجیب و غریب ماتمون برده بود. چه همه غصه خوردم. چه همه گریه کردم. مامان باهام موسسه اومد. گفت می خواد شهریه م رو پس بگیره چون دوست ندارم توی کلاس استاد جدیدی که جایگزین اونا شده بود بمونم. مدیر که مردی با ریش و موی سفید بود با همسرش حرفای زشت و ناروایی راجع به اساتید قبلی آموزشگاهشون زدن. از معلم جدید تعریف کردن. ولی اونجا دیگه جای موندن نبود. شهریه م رو گرفتم و دیگه هیچوقت پام رو توی اون موسسه نذاشتم. ولی تا سالها هروقت از جلوی خیابون قائم یک رد میشدم و ساختمونی رو با پنجره ها و حفاظهای آهنی جلوش میدیدم، قلبم از غصه مچاله میشد.... -اگه بخوای واسه هرکشویی انقدر طول بدی که تا صبح هم کارا تموم نمیشه. با حرفای بابا برگشتم به زمان حال. کتاب زبان قدیمی هنوز توی دستم بود و دستخط معلم زبان مهربونم آقای ضیایی. نمره م از 100 شده بود 100 و در قسمت نظر استاد نوشته شده بود: u are a very good student and i wish u would be abale to continue to learn english آقای ضیایی به آرزوش رسیده بود. من بعدها زبان رو ادامه دادم و کانون زبان رو تموم کردم. کتاب زبان و کارت زرد بینش رو توی جعبه ی مقوایی گذاشتم و با آخرین یادگاریهای کلاس آقای ضیایی خداحافظی کردم. معلمی که نقش پررنگی توی برهه ی خاصی از زندگیم داشت. کسی که تا سالها توی همه ی آموزشگاهها در جستجوش بودم. و حتی توی موتور جستجوگر گوگل. ولی هیچوقت هیچ اثر و نشونی ازش پیدا نکردم. راستی شماها ندیدینش؟ آقا معلم مهربون سالهای دور من رو؟
Design By : Pichak |