سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

نعیمه اومده بود موسسه. از صبح کلی کار کرده بودیم و حسابی گرسنه شده بودیم. پیشنهاد ساندویچ زیتون رو خودم مطرح کردم. نعیمه هم قبول کرد و دوتایی بعد یک روز کاری سخت به میعادگاه شکم روانه شدیم. ساندویچها رو خوردیم و من چندتایی هم واسه خونه گرفتم. بعد باز پیاده از چهارراه دکتر ا به طرف گلستان اومدیم. ماشین رو صبح طبق معمول همیشه که تا دیر میای کوچه ی بغل موسسه پر میشه، بدلیل نبود جا حاشیه زده بودم. همیشه به خاطر کم مهارتیم در پارک و سفت بودن فرمون ماشین پی کی که دیگه همه بهش اقرار دارن، سعی میکنم ماشینم رو جایی بزنم که عقب یا جلوش روبروی پلی، کوچه ای جایی باشه. اونروز صبح هم که ماشینو حاشیه گلستان پارک میکردم حواسم بود چیکار کنم. ماشین رو با فاصله ی کمی از کوچه پارک کردم و گفتم پشت سر هم که ماشین پارک نمیکنه. چون دقیقا سر کوچه بود. ولی از بد روزگار وقتی با شکمهای پر و ساندویچ بدست به محل پارک ماشین رسیدیم، دیدم یک ال نود نامردی نکرده و  بدون ذره ای فاصله پشت ماشینم پارک کرده. جلوی ماشین هم وانتی پارک بود. با دیدن ماشین توی اون وضع، قیافم دیدنی بود. قرار شد من بشینم پشت فرمون و نعیمه بهم راه بده. هنوز درست حسابی ننشسته بودم که مامور الیت مثل اجل معلق رسید. گفت چقدر شارژ کنم؟ منم که فقط یک اسکناس ده تومنی توی کیفم داشتم همونقدر بهش دادم. با حال زار پرسیدم راننده ی این دوتا ماشین نمیدونین از کی رفتن و کی برمیگردن؟ خنده ای شیطانی کرد و همینطور که با پول عزیز من از ماشین دور میشد جواب داد: راننده هاش مسافرتن!

نعیمه ی فداکار پشت ماشین وایستاد و شروع کرد به راه دادن. همونطور که عرق میریختم فرمون رو میچرخوندم. نعیمه قبلش هشدار داده بود که فاصلت با ال نود خیلی کمه. حواست باشه بهش نزنی. قرار شد هروقت دارم به ال نود نزدیک میشم نعیمه به شیشه بزنه و بهم علامت بده. خیس عرق فرمون رو با آخرین قوا میچرخوندم و حسابی مشغول بودم ولی دریغ از اینکه یه ذره موقعیت جغرافیایی ماشین فرق کنه. یه آقای ریش پروفسوری هم از اونور خیابون روی اعصابم بود. هر دفعه عقب رو نگاه میکردم تا ببینم چقدر تا ال نود بی انصاف فاصله دارم میدیدم داره با پوزخند ما رو نگاه میکنه. انگار کار و زندگی نداشت. حسابی میخ ماشین درآوردن من بود تا لابد بعد بره با آب و تاب واسه همه تعریف کنه دوتا دختر چلمن رو در چه وضعیتی دیده. همینطور که تلاش مذبوحانه م رو ادامه میدادم داشتم توی دلم به آخرین گزینه فکر میکردم. اینکه برم دم در موسسه مون و از یکی از شیرمردان همکار بخوام بیاد و این عملیات رو تکمیل کنه. هرچند خیلی خجالت آور بود ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ لااقل اونا مرد بودن و زورشون در پیچوندن فرمون سفت پی کی از من ضعیفه بیشتر بود!

توی همین فکرا بودم که مرد جوون تپلی از کنار ماشین رد شد. یه دفعه انگار از حال زار ما دونفر فهمید اوضاع از چه قراره و شروع کرد به راه دادن: فرمون رو تا اخر بگیر اینور...آهان...بازم...هنوز جا داری....حالا فرمونو تا آخر بچرخون اونور...حرکت نکن....فقط فرمون رو بچرخون. وقتی دید من دارم چقدر تلاش میکنم اومد دم پنجره ماشین و گفت میخوای پیاده شو من ماشینو درآرم. یک لحظه با حرفش یاد تمام حوادثی که توی روزنامه ها خونده بودم افتادم. و از فکر اینکه مرد تپل با ماشین پی کی و کیف من و نعیمه و ساندویچها گاز بده و واسه همیشه بره، مهره ی پشتم لرزید! تشکرکنان گفتم خودم درش میارم. و توی دلم گفتم الانه که بهش بر بخوره و بره. ولی مرد مهربون همونجا موند و اونقدر بهم راه داد تا راستی راستی دراومدم.

نعیمه هم بدوبدوکنان اومد و سوار شد. و مرد مهربون رو دیدیم که پیاده جلو رفت و چند قدم اونورتر سوار ماشین پژوی مدل بالاش شد! منو باش درباره ش چه فکرها کرده بودم!  بوق زنان ازش تشکر کردم و اون هم واسم دست تکون داد. همینطور که با خوشحالی میرفتیم به نعیمه گفتم: امروز این آقاهه فرشته ی نجاتمون شد. وگرنه معلوم نیست چقدر باید معطل میشدیم!

شب که ماجرا رو واسه بابام تعریف کردم گفت من بارها و بارها ماشین دخترها و خانمها رو از این موقعیتها درآوردم و کلی دعام کردن. گفتم پس همونه. از قدیم گفتن از هر دست بدی از همون دست میگیری. امروز دعاهای اون خانمها واسه دخترت اثر کرد و خدا فرشته ی مهربون تپلی رو سر راهش قرار داد تا مشکلش رو حل کنه و یه بار دیگه بهش نشون بده: هنوز محبت زیر پوست مردم این شهر نفس میکشه.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/11/22ساعت 4:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak