سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست


«تامین هزینه ی لباس عید بیش از 3000 کودک مبتلا به سرطان در سال 91 حاصل مشارکت و عشق ورزی شما یاوران میباشد. امسال نیز برای همراهی کودکان محک در استقبال از بهار با ما تماس بگیرید.»

کاغذ رو یکی از کارکنان نمایشگاه با لبخند توی دستم گذاشت. دختر جوونی که مثل بقیه ی کارکنان، دستمال سفیدی دور گردن و کارتی به سینه داشت. خواهرزاده ی هشت ساله م سروناز همینطور که کاغذ رو نگاه میکرد چشمش به نقاشی بالای صفحه افتاد. تصویر دخترکی با موهای ریخته که با گلی قرمز به سر و پیراهنی رنگی به تن داشت، توی آینه به عکس خودش نگاه میکرد و می خندید. با صدای بلند ازم پرسید: «خاله! چرا این دختره مو نداره؟» جواب دادم: «چون شیمی درمانی کرده و موهاش ریخته.» با غصه پرسید: «موهاش دوباره درمیاد؟» صورتش رو بوسیدم و گفتم: «معلومه که درمیاد. بمحض اینکه دوره ی شیمی درمانیش تموم شه، موهاش زودی درمیاد.» سروناز خوشحال شد و همینطور که مداد عروسکی رو که لحظاتی قبل از غرفه لوازم تحریر براش خریده بودم توی دستش میچرخوند، با قدمهای تند، دنبالم به راه افتاد. توی شلوغی نمایشگاه، بقیه رو گم کرده بودیم. نمایشگاه حمایت از کودکان سرطانی مشهد با همکاری انجمن محک. حتی توی ذهنم هم نمیگنجید اونوقت شب، شب شنبه، توی هوای سرد زمستون و در هتلی حوالی یکی از خیابونای پرت مشهد، اینهمه جمعیت اینجا اومده باشن. طوریکه توی خیابون هتل و خیابونای اطرافش یک جا برای پارک ماشین پیدا نشه. آدما از چادری گرفته تا مانتویی از پیر تا جوون و بچه، سالم و همراه با عصا و ویلچرو ...همه ی  غرفه ها رو پر کرده بودن. یکی شیرینی خونگی می خرید. اون یکی آجیل. یکی عروسک دست ساز نمدی می خرید و اون یکی یک بادکنک آرزو. همراه با سپهر و سروناز به درختچه ای رسیدیم که روش پر بود از کارت پستالهای پر نوشته. یکی از مسئولهای نمایشگاه توضیح داد: «توی این کوزه هرچی دوست داشته باشین پول بریزین و بعد روی یکی از این کارتها پیامتون رو به بچه های مریض بنویسین. ما اونا رو به دستشون می رسونیم.» از توی کیفم پول درآوردم و داخل کوزه انداختم. یک کارت پستال رو که شکل فرشته بود برداشتم. دیدم یک طرفش نوشته داره. گفتم: «آقا! کارت پستال سفید ندارین؟» مسئول غرفه که مردی ریشو و هیکل بود با لبخند گفت: «از بس استقبال زیاد بوده، کارت کم آوردیم. واسه همین دوطرف کارتها مینویسیم.» کارت رو دست سروناز دادم و همینطور که ماژیکی صورتی رو انتخاب کرده بود بهش گفتم هرچی دوست داری بنویس. با خط بچه گونه ش روی کارت نوشت: «سلام دوستای خوبم. امیدوارم زودزود خوب شین.» سپهر هم روی کارت دیگه ای با ماژیک زرد جمله ای امیدبخش نوشت و سه تایی با خوشحالی کارتها رو به درختچه آویزون کردیم. قسمت دیگه ای از غرفه مربوط به درخت آرزوی بچه ها بود. درختی که بچه های بیمار، روش آرزوهاشون رو نوشته بودن و هرکی می تونست آرزوییشون رو برآورده کنه، دست بکار میشد. بساط گریم بچه ها، فروش بادکنک و عروسک و...هم داغ داغ بود. تمام اطراف نمایشگاه جملاتی راجع به بچه های مریض و اسم داروها و هزینه هاشون زده شده بود. از همه جالبتر ورودی نمایشگاه بود که به عکس یک قهرمان وزنه برداری مزین شده بود. قهرمانی که روزی یکی از بچه های بیمار محک بوده.

بابا یک شیشه ی زیبای آبخوری و یکعالمه گل مصنوعی خریده بود. خریدهای من هم بدک نبود. دوتا دستبند و مداد عروسکی واسه خواهرزاده های دختر و یک خودکار فانتزی واسه سپهر. یک عروسک نمدی با روسری و پیرهن گلدار صورتی هم واسه گوشه ی اتاقم با اضافه ی یک کارت پستال که روش با دکمه تزیین شده و کار دست خود بچه ها بود. کارت پستا ل رو با این نیت خریدم که توش تاریخ امشب رو بزنم و یادگاری بشه از این شب خاطره انگیز. با سپهر و سروناز به طرف خروجی نمایشگاه راه افتادیم. در قسمت انتهایی سالن، تابلوهای زیبایی از نقاشی بچه های بیمار، مشتریهای زیادی رو جذب کرده بود. از همه بدتر اینکه دستگاه کارت خوان صندوق پرداخت، خراب شده بود و کسایی که مثل من پول نقد کم آورده بودن از یکعالمه از خریدها عاجز شده بودن. بالاخره بعد اینکه نمایشگاه رو یک دور کامل زدیم، به طرف سالن غذاها رفتیم. خدای من! اینجا چه خبر بود! از ته چین گرفته تا کوفته ی آلو و باقلا، از شولی یزدی تا آش ماست، از انواع دسر و کیک گرفته تا نونهای محلی. غذاها کم میومد، قاشق چنگالها تموم شده بود و متقاضی ها هنوز زیاد بودن. مردم بسته بسته خرید می‌کردن و با لبخند رضایت، بیرون میومدن. ما هم تا جایی که دستهامون جا داشت و توی کیفهامون پول بود چیزی خریدیم. بعد توی هوای سرد، روی یکی از نیمکتهای محوطه ی هتل، کمی آش خوردیم و بعد با ماشین راه افتادیم. و این در حالی بود که مردم هنوز دسته دسته وارد نمایشگاه میشدن. مردمی که عشق توی قلبهاشون موج میزنه. مردمی که منتظر یک بهانه اند و یک دعوت ساده تا با تمام قوا برای کار خیر بشتابن. مردم مهربون و نیکوکار شهر من مشهد. تمام طول راه رو تا خونه داشتم به همه ی اسامی افراد مشهدی توی گوشی موبایلم اس ام اس میزدم تا آگاهشون کنم از این نمایشگاه که فردا هم در شهرمون ادامه داره. مضمون پیامکم این بود: «نمایشگاه کالا و غذای حمایت از کودکان سرطانی، فردا از ساعت چهار بعدازظهر تا ده شب. هتل میثاق. انتهای اقبال لاهوری.»

دوست خوبم! اگه تو هم ساکن مشهدی و وقتشو داری، این فرصت خوب رو از دست نده. بچه های بیمار زیادی چشم به راه دریای محبت تو هستن.




نوشته شده در شنبه 92/12/3ساعت 1:33 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak