زندگی رسم خوشایندیست
صبحه. صبح یک روز سرد و ابری توی مشهد. هوای مشهد ازین روزها زیاد به خودش دیده. روزهای خشک سرما. ولی ظاهرا امروز یک خبراییه. اینو از لکههای ریز روی شیشهی ماشین میتونم بفهمم. توی ماشین نشستم و همینطور که بخاری میره که یواشیواش گرم بشه، توی خیابونای نه چندان خلوت، حرکت میکنم. خیابونایی که بقول راهنمایی رانندگی، ترافیکش روانه. وارد ملکآباد میشم. مثل همیشه لاین سمت راست بلوار رو میگیرم و آروم، پشت ماشین جلویی حرکت میکنم. بارون نمنم میباره و خیابونا خیس میشن. این زمان، بدترین موقع برای تصادفه. اینو بارها از بابا شنیدم. واسه همین، سرعت اکثر ماشینا پایینه و با احتیاط میرن. ماشین جلوییم ذره ذره پیش میره و منم با رعایت فاصله مناسب پشت سرش میرم با خودم فکر میکنم چی میشد همیشه هوا همینجوری بود و ماشینها با همین احتیاط... یکهو....راننده یک سمند بژ از لاین کنار، بدون راهنما و بدون اینکه فاصله کم بین ماشین من و ماشین جلو رو در نظر بگیره، سر ماشینش رو کج میکنه توی لاین ما. درست جلوی ماشین من. میزنم روی ترمز و بوق بلندی میزنم. سمند در حالیکه کاملا افقی شده و راه رو بند اورده سر جاش متوقف میشه. رانندهش بلاتکلیف نگاهم میکنه. موهای خاکستری داره و سیگاری گوشهی لبشه. بهش اشاره میکنم بره. با سرعت بالایی کف آسفالت سر میخوره و ماشینش رو راست میکنه. توی دلم بهش میگم: «برو! برو و جایزهی جلوتر بودن رو مال خودت کن!» بعدازظهره. هوا هنوز گرفتهس. بدون اینکه حتی اثری از بارون صبح باشه. باد سردی که میاد باعث میشه برای رسیدن به ماشین عجله کنم. ماشین رو صبح توی کوچه پارک کردم. با فاصلهی زیاد از ماشین جلویی. موقع پارک پشت ماشینم خالی بود. حالا نگاه میکنم و میبینم پشت ماشینم به اندازهی یک ماشین کوچیک جایه. خوشحالم که مشکلی برای بیرون اومدن از جای پارک ندارم. توی همین فکرام که پراید سفیدی از جهت مخالف کوچه(در حالیکه کوچه یکطرفهس!) میاد. یک نفر پیاده میشه و شروع میکنه به راه دادن به راننده. اونم درست توی تیکه جای کوچولوی پشت سرم. و این در حالیه که خیلی از جاهای کوچه خالیه. از هولم میپرم توی ماشین. برای باز کردن قفل فرمون دستام میلرزه. به هر زحمتی که هست قبل پارک ماشین پشت سری، از جاپارک بیرون میام و مثل پرندهی رها شده از قفس، توی کوچه به حرکت میفتم... وارد خیابون دانشگاه میشم و مثل روزهای قبل به طرف خیابون یکطرفهی کفایی میرم. دختر عابری بی اعتنا به ماشین، سلانهسلانه عرض خیابونو میره. طوریکه آدم احساس میکنه داره توی پارک قدم میزنه! برای اینکه از پشتش رد شم، فرمون رو میگیرم سمت چپ و یکهو پیکان سفیدی با یک رانندهی سبیلو، جلوم سبز میشه. براش بوق جانانهای میزنم و اون هم بیاعتنا راهشو کج میکنه و میره. توی مسیر باریک کفایی به حرکت میفتم. یک پراید سفید جلومه و بطرز مشکوکی یواش میره. از ترس، فاصلهمو باهاش حفظ میکنم و منم یواش میرم. یکهو پراید بدون هیچ راهنما و هیچ علامتی، از سمت راست خیابون، میپیچه به طرف چپ و راه رو میبنده! من و چندتا رانندهی دیگه میزنیم روی ترمز! ظاهرا جای پارک خوبی اونطرف خیابون نظرجناب راننده رو جلب کرده! پراید پارک میکنه و راه باز میشه. به حرکت ادامه میدم. چهارراه راهنمایی چراغ زرد میشه و نگه میدارم. خیلی از ماشینای دوطرفم بی اعتنا به چراغ گاز میدن و میرن. یک سواری تویوتا، کنارم وایمیسته. چند لحظه صبر میکنه و ظاهرا به دلیل اینکه میبینه از خیابون اصلی ماشینی رفت و آمد نداره، به خودش این حقو میده که از چراغ قرمز رد شه! چهارراه فلسطین چراغ سبزه و راه با ماست. با خیال راحت داریم از تقاطع رد میشیم که یک موتوری از اونطرف یکهو به حرکت میفته. چیزی نمونده به وانت تویوتای مقابلش بخوره. ولی موتوری با فرزی ماشین رو رد میکنه و صدای گازش توی خیابون میپیچه. دوتا دختر که از اون موقع کنار خیابون، وایستادن، بمحض سبز شدن چراغ ما عوض توقف، میپرن وسط خیابون. سرعت رو کم میکنم تا اونا هم رد شن. رد شن و خوشحال باشن که مثلا زرنگی کردن و چند ثانیه منتظر قرمز شدن چراغ ما نموندن! بالاخره به ملکآباد میرسم. میخوام مثل همیشه از زیر گذر پارک برم. ترافیکش وحشتناکه! در آخرین لحظات، راهنمای راست رو میزنم و بطرف فلکه میرم. اینجا هم اوضاع تعریفی نداره. ولی حداقل آدم روی زمین صاف توی ترافیکه نه زمین شیبدار! فلکهی پارک رو با ترافیکاش رد میکنم. وکیلآباد هم اوضاش مثل هر روزه! ماشینهایی که مدام لاین عوض میکنن(مثل بازیهای ماشینسواری کامپیوتری!)اتوبوسهایی که مدام میپیچن روت و میرن توی لاین سرعت. ولی چند دقیقه بعد باید برن توی ایستگاه بعدی و همین کاراشون باعث ترافیک میشه. بالاخره میرسم به خیابون دانشجو و بعد هم صدف. با دیدن میوهفروشی بزرگ سر خیابون، فکری به ذهنم میرسه. عوض اینکه چهارراهو مستقیم پایین برم، فلکه رو دور میزنم و جلوی میوهفروشی میزنم روی ترمز.... یک بسته قارچ، دوتا کلمبروکلی، سبزی خوردن، یک بسته توتفرنگی(اونم توی زمستون!)، نیم کیلو میوهی بلوط، یک بسته گوجهی مینیاتوری، و یک آناناس گنده، روی هم به قیمت ناقابل 55000هزار تومن، حاصل خریدم از میوهفروشی بهارانه! پلاستیکها رو توی ماشین میذارم و طرف خونه میام. جای پارک خوب کوچه که درست روبروی خونهمونه، خالیه. اینم یک خوش شانسی دیگه! قفل فرمونو میزنم و با نایلونهای خرید پیاده میشم....لحظاتی بعد توی خونه هستم. مامان از دیدن خریدها خوشحاله. با دیدن میوههای بلوط، از خاطرهای دور از بچگیهاش و شهر تهرون میگه. جمعههایی که با دخترهای فامیل از باغ یکی از فامیلها میوهی بلوط میچیدن. یکی رو براش پوست میکنم. با خوردنش سر تکون میده و میگه: «درست مزهی همون موقعها رو میده! همونطور شیرین و خوشمزه!» از خوشحالی مامان، منم خوشحال میشم و همهی خستگیهای ناشی از بیقانونی رانندهها و عابرها از یادم میره. اینا همهش چه ارزشی داره در مقابل یک لحظه، فقط یک لحظه لبخند رضایت مامانم؟ لبخندی که حاضر نیستم با دنیا عوضش کنم!
Design By : Pichak |