سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

اسمش لطیفه بود. با نگاهی به رنگ رطب‌های نخلستان‌های جنوب. دکتر برایش استراحت مطلق تجویز کرده بود. ولی مگر عمل مادر فرصت استراحت می‌گذاشت؟ عوض استراحت، خود را به سختی روی صندلی آهنی کنار تخت مادر جا می‌داد تا به زبان خرمشهری، آرامش ‌کند. بعد با صدایی مخملین، برایش آوازهای محلی می‌خواند. شاید از همان ترانه‌هایی که شنیدنش از زبان مادر در شب‌های آتش‌بازی شهر، او و بقیه‌ را آرام می‌کرد.

اسمش لطیفه بود و سال تولدش درست مثل من. زادگاهش را می‌پرستید. می‌گفت ولی امام غریب خواسته همسایه‌اش شوند. در شهرک شهید بهشتی. بهمراه شوهرش، خواهر دیگرش با دو بچه‌ی کوچک و پدری فرتوت و خانه‌نشین. خواهر و برادرهای دیگر، هرکدام سرگشته‌ی دیاری بودند و بخاطر همین، قرعه‌ی کار به نام او افتاده بود که بالای سر مادر باشد.

ساعت ملاقات بود و کنار تخت مادر، فقط خودش بود و خودش. کنار تخت مادر من، غلغله بود. فکری به سرم زد. از گلفروشی مقابل بیمارستان، دو دسته‌ گل گرفتم. لحظاتی بعد، گل را که توی دست‌های زن عرب گذاشتم، برای اولین‌بار خندید. خنده‌‌ای شبیه خنده‌ی لطیفه با چین و شکن‌هایی عمیق‌تر. چیزی گفت و دخترش ترجمه کرد: «دعا می‌کنه عاقبتت خیر شه.»

شب، از لطیفه خواستم برای استراحت به نمازخانه‌ برود. قول دادم حواسم به مادرها باشد. مادرم به خواب عمیقی فرو رفته بود. ولی مادر لطیفه، ناله‌های خفه می‌کرد. زبانش را نمی‌دانستم. دل این را هم نداشتم که دخترش را از نمازخانه به اتاق بکشانم. ناگهان او را مثل شبحی در تاریکی اتاق دیدم. طاقت نیاورده بود توی نمازخانه بماند. از مادرش شنید درد دارد و لحظاتی بعد، درد با مسکن، آرام شد. باز صدای نجوای لطیفه بود که در اتاق ‌‌می‌پیچید. صدایی روشن چون ستاره‌های نشسته در دل آسمان...

آن شب حرف‌ها زد. از سختی‌های زندگی. که اگر سرمایه‌ای داشتند به شهرشان برمی‌گشتند. به خرمشهر عروس نخلستان‌ها. ولی خوشحال بود بعد سال‌ها همسایگی با امام رضا(ع) حاجت گرفته و بعد 14 سال بچه‌دار می‌شود. این‌ را که ‌گفت، دهانش به لبخند باز شد. مثل غنچه‌های باغچه‌ی روبروی پنجره در آن سپیده‌دم شیری.

فردا، روز رفتن بود. شوهرش کارهای ترخیص را می‌کرد و لطیفه اسباب‌ها را جمع و جور. شماره دادیم. شماره گرفتیم. ازش خواستم غریبی نکند. تماس بگیرد. خندید: «غریبی؟ توی شهر امام رضا(ع)؟» وسایل را در ساک گذاشت. دسته‌گل را، در دست و همینطور که شانه‌ را تکیه‌گاه مادر کرده بود رفت. چند ساعت بعد نوبت ما بود که تخت، اتاق و خاطرات دو روزه‌اش را ترک کنیم...

لطیفه رفت بدون اینکه تماسی با هم داشته باشیم. رفت تا خاطره‌ای شود میان خاطرات روزمره‌ی زندگی...

اسمش لطیفه بود. اسم بچه‌اش نمی‌دانم چیست. می‌دانم الان در شهرک شهید بهشتی، در خانه‌اش، مشغول انجام کارهای روزانه است. شاید هم، بچه‌ را روی پا گذاشته تا بخواباند. حتما توی گوشش نجوایی آرام می‌گوید. آنقدر لطیف که همه‌ی بچه‌ها، گربه‌ها، گنجشک‌ها و قمری‌های شهرک را وامی‌دارد برای چند لحظه گوش بایستند تا زیباترین موسیقی دنیا را بشنوند از زبان کسی که اسمش مادر است.

 

چاپ شده در روزنامه ی شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/8/2ساعت 1:21 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak