سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

روی سکو، زیر نور چراغ پارک نشستیم. خواهر بزرگه، خواهر وسطی و من. یک چشممان به دخترهاست که مثل ندیدبدیدها افتادند به جان تاب و سرسره‌ها و یک چشممان به آدم‌هایی که یک نصفه و نیم بچه‌ی موجود در پارک را همراهی می‌کنند که یک لحظه هم از بچه‌ها دور نمی‌شوند و آن‌ها را به حال خود نمی‌گذارند. مثل خانم جوانی که در چند قدمی‌مان پسرش را سوار الاکلنگ کرده. الاکلنگی که صندلی مقابلش، خالی مانده است. خواهر وسطی به ژاکت راه‌راه خاکستری زن اشاره می‌کند: «هدیه! مثل ژاکت تو!» به ژاکتم دست می‌کشم. می‌گویم: «خیلی دوستش دارم. وقتی می‌پوشم، یاد ژاکت‌هایی می‌افتم که مامان می‌داد خانمه توی رضاشهر برامون می‌بافت. اسمش چی بود؟ خانم زمانیان!» خواهر وسطی نگاهی به درختهای آنطرف می‌اندازد و یادش بخیر را با آه از پشت دندان‌ها بیرون می‌دهد. سرِ خواهر بزرگه هم با حسرت تکان می‌خورد. می‌گویم: «جالب بود زمستونای به اون سردی، ژاکت‌ می‌پوشیدیم. سرما هم نمی‌خوردیم. تازه مثل بچه‌های الان، سرویس نداشتیم. پیاده می‌رفتیم و میومدیم.» رو می‌کنم به خواهر بزرگه: «یادمه یه کاپشن نازک سورمه‌ای داشتی. از دبیرستان که میومدی، نوک دماغت قرمز بود.» نگاهش را سُر می‌دهد روی سرسره‌‌ای که دخترها دارند ازش پایین می‌آیند. می‌گوید: «من خیلی بچه‌ی خوبی بودم. قانع. سربه راه. یه موقع‌هایی دلم واسه اون وقتای خودم می‌سوزه!» خواهر وسطی می‌گوید: «همه‌مون خوب بودیم. زیادی خوب بودیم.» من ادامه می‌دهم: «برعکس بچه‌های الان.» خواهر وسطی به یکی از دخترها اشاره می‌کند که دست آن یکی را گرفته و طرف تاب‌ها می‌دوند: «دیدین چه گریه‌ای کرد واسه اینکه بیاریمش پارک؟» می‌گویم: «بچه‌های الانن دیگه!» خواهر بزرگه با چشم‌هایی که ازش دلسوزی سرریز شده، می‌گوید: «ولی خیلی تنهان...» سکوت می‌کنیم و هرکدام توی ذهنمان ادامه‌ی جمله‌‌اش را می‌سازیم: «خیلی تنهان... بچه‌های زندانی‌ در قفس آپارتمان... بچه‌هایی که بزرگ می‌شن بدون اینکه مزه‌ی یک پارک دسته‌جمعی رو بفهمن. از همونها که ده پونزده نفره با عموها و بچه‌ها می‌رفتیم... بچه‌هایی که بزرگ می‌شن بدون اینکه بازی رنگ و وارنگا رو تجربه کنن و اسم بازی‌های آسیاب بچرخ و شیطون فرشته به گوششون بخوره...» بوی سیگار، بی‌اجازه راه می‌کشد وسط خیالاتمان. زیر لب مسببش را لعنت می‌کنم و می‌بینمش. پیرمردی که یک دستش موبایلش است و لای انگشت‌های دست دیگر، نور قرمزی می‌درخشد. دماغم چین می‌خورد: «حیفه بیشتر عمر کنه. باید همین چند سال باقیمونده رو هم بفرسته هوا.» خواهر وسطی می‌گوید: «پیرمرد، چقدرم سیگارش نامرغوبه.» خواهر بزرگه، فیلسوفانه اضافه می‌کند: «از کجا معلوم پیر باشه؟ شاید سیگار، به این روز انداخته باشدش.» پیرمرد، جوانِ فنا شده یا هرچیز دیگر، با سرمای پارک همدست می‌شوند تا بلندمان کنند. دخترها را که سوار تابند صدا می‌زنیم. التماس می‌کنند بیشتر بمانیم. بیفایده است. دلشان را خوش می‌کنند به عروسک‌بازی کنج آپارتمان. درباره‌اش درِ گوشی حرف می‌زنند و نخودی می‌خندند. بهشان سخت نمی‌گیریم. معلوم نیست باز کِی هم را ببینند و به خیال خودشان یک دل سیر بازی کنند! یک دل سیر که از نظر بچه‌های قدیم حتی دسر قبل از غذا هم نمی‌شود! ولی می‌گذاریم دلشان به همین چیزهای الکی خوش باشد. بچه‌های تنهای امروز...

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در سه شنبه 93/8/20ساعت 7:17 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak