سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

فرصتی دست داده تا توی هال و در جمع خانواده باشم! کانال‌های تلویزیون، توسط بابا می‌چرخد که توجهم جلب صحنه‌ای می‌شود. قبل از پریدن کانال، دستپاچه می‌گویم: «صبر کن!» در قاب مستطیل مقابل، رادش جوان، از خداویسی می‌خواهد از طرف او با دختر مورد‌علاقه‌اش صحبت کند و نظرش را در مورد ازدواج، جویا شود. روی مبل صاف می‌شوم. چه عالی! سریال روزگار جوانی! سریالی که برای خیلی از هم‌نسلان من یادآور روزهای جوانی‌‌مان است. همان موقع‌ها که در پیچ و خم‌ هجده، نوزده سالگی تازه از کوچه‌ها‌‌‌‌‌ی دانشگاه، سردرآورده بودیم.

دانشجو بودن شخصیت‌های اصلی سریال، علاقه‌‌مان را به تماشایش بیشتر می‌کرد. دانشجوهایی با تعاریف سال‌های دهه‌ی هفتاد. ساده، با دغدغه‌ها و آرزوهایی در حد و قواره‌ی خودشان. این‌ها دست به دست هم می‌داد تا سریال، جذاب و باورپذیر شود.

خانه‌ی دانشجوها، لباس پوشیدنشان، روابطشان با همسایه‌ها، ماشین همیشه خراب مجید بعنوان تنها وسیله‌ی نقلیه‌، تخم‌مرغ خوردنهای همیشگی‌، اتوی لباس‌ها با کتری، میز پینگ‌پنگ، تاب و کیسه بوکس وسط هال، پوسترهای کم‌رمق فیلم‌های و اسطوره‌های فوتبال آن دوران روی دیوارهای گچی و... دیدن دوباره‌ی این‌ها، هلم می‌دهد به خاطرات گرد و خاک گرفته‌ی شانزده سال پیش. روزگاری که دخترهایش مثل گلدره، ابروهای پُر و صورت معصوم داشتند و با چادرهای گلدار، آنقدر محکم رو می‌گرفتند که چشم هیچ نامحرمی بهشان نیفتد. تماشای بازیگرهای سریال هم بعد اینهمه سال، دلنشین است. بیوک میرزایی که چه همه سرحال است و سیامک انصاری که هنوز اسیر سریال‌های زنجیروار مدیری و نقش‌های کلیشه‌ای‌اش نشده است.

قصه‌ی سریال، به دل می‌نشیند. حمید(رادش) دلباخته‌ی دختر پولدار دانشگاه شده و حالی‌اش نیست چه لقمه‌ی بزرگتر از دهانی برداشته و برخلاف نصیحت دوستهایش، با لباس و ماشین عاریتی، خواستگاری می‌رود. ولی سلسله اتفاق‌هایی باعث می‌شود به خود بیاید. آنقدر که پای تلفن دروغ‌هایش را اعتراف کند. دوست‌های حمید برایش هورا می‌کشند و سریال با صدای به یادماندنی عیوضی، به پایان می‌رسد.

عیوضی می‌خواند و یادم می‌آید آن سال‌ها که موج موسیقی پاپ تازه داشت راه می‌افتاد، عیوضی با این ترانه، چه طرفدارهایی پیدا کرده بود. پای نوار کاستش، حتی به بانک نوار دانشگاه ما هم باز شده بود و دانشجوها سر کرایه‌ی آن یک کاست، سر و دست می‌شکستند.

صدای عیوضی روی نوشته‌ها اوج می‌گیرد و من آهسته‌آهسته، روی پله‌های خاطرات قدیمی‌ام قدم می‌زنم. در دانشگاهی با کتاب‌های آبی مارک‌دار، ساعت‌های درسی کم و امتحانات جانکاه. درس‌هایی که سخت می‌خواندیم و در کنارش چه همه فعال بودیم. انجمن‌های علمی و هنری مثل قارچ، از همه‌جای دانشگاهمان سردرمی‌آوردند و چقدر نشریه داشتیم. نشریه‌هایی که در جشنواره‌ها، رتبه‌های کشوری کسب می‌کردند.

مدت‌هاست سریال، تمام شده و برنامه‌ی دیگری آمده است. من ولی هنوز در راهروهای دانشگاه پیام نور مشهد گیر کرده‌ام. میان دانشجوهایی که مثل حمید، مجید، افشین، احد و شهریار روزگار جوانی، سرسخت بودند و پرهدف. آن‌ها که امروز، هرکدام موقعیت‌های بزرگی کسب کردند و بعضی‌ به رده‌های بالای مدیریت رسیدند.

 

کمترینشان هم نویسند‌ه‌ا‌ی شده که باید در شبی پاییزی، پای مونیتور بنشیند و با مزه‌مزه کردن خاطرات سال‌های پیش، ستونش را پر کند. بالاخره، این هم برای خودش کاری است دیگر. اینطور فکر نمی‌کنید؟


نوشته شده در دوشنبه 93/8/26ساعت 1:24 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak