سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

بیرون که آمدم، آسفالت، خیس بود! باران؟ چه وقت‌نشناس! با دلخوری، سوار ماشین شدم. شیشه پاک‌کن را زدم و از آینه‌ی جلو، تصویر مبهم کوچه‌ی پشت سر را نگاه کردم. در تاریکی به ساعت موبایل دقیق شدم. پنج عصر. هنوز نیم ساعت وقت داشتم. خواهرم گفته بود: «از بلوار پیروزی خیلی نزدیکه. بشین حالا...» و من، دلگرم این جمله، هی چای خورده بودم و حرف زده بودم.

ساعت 5 و 5 دقیقه بود و ماشین، آهسته روی آسفالت‌های بلوار پیروزی می‌لغزید. فکر می‌کردم رانندگی در باران را دوست ندارم به هزار دلیل و دوست دارم فقط به یک دلیل. دوست ندارم به خاطر دید کم، گم کردن راه‌ها، لغزندگی خیابان‌، خطر زیر گرفتن عابرها و... و دوست دارم به این خاطر که بهانه‌ای می‌شود تا همه‌ی آن‌ها که در هوای غیر بارانی، خیابان‌ها را پیست مسابقات اتومبیل‌رانی می‌دانند، در این خیسی ناامن، کمی، فقط کمی بااحتیاط‌تر برانند. مثل اینکه همه‌ی شاگرد شلوغ‌های مدرسه، قرار بگذارند برای چند ساعت، کمی، فقط کمی، خوبتر شوند تا بقیه، نفسی راحت بکشند.

نگران از اینکه کوثر را رد نکنم، در لاین وسط و متمایل به لاین سرعت حرکت می‌کردم. ولی امان از شاگرد شلوغ‌های مدرسه که توی این شب بارانی هم از تهدید و خط و نشان، دست برنمی‌داشتند! بالاخره با دیدن تابلو، آماده‌ی گردش به چپ شدم. ساعت 5و15. با رضایت در بلوار پیچیدم. ولی اینجا چرا این شکلی بود؟ این فلکه‌ و مسجد، از کجا پیداشان شده بود؟ لعنت به این شانس! گم شده بودم. ساعت با پوزخند5و20 دقیقه را نشانم می‌داد و من هراسان، کوچه‌های ناآشنا را نگاه می‌کردم. در ایستگاه اتوبوس، جوانی نشسته بود. با قیافه‌ای دانشجویی. نشان دانشگاه را پرسیدم! شانه بالا انداخت! حالا نوبت زنی بود که خیس باران، خرید به دست، می‌رفت. او هم چیزی نمی‌دانست. نه او و نه کاسب محل که زیر سایه‌بان مغازه، با آرامش، خیابان را می‌پایید!

ساعت 5و 25. مطمئن بودم توی این کوچه‌ها و زیر این سیلاب باران، عمرا نمی‌توانم دانشگاه را پیدا کنم! این تلفن‌ هم که در دسترس نبود تا آدرس دقیق را بپرسم! باید چه می‌کردم؟ شاید بهتر بود، برگردم خانه! دست از پا درازتر! یا انقدر همینجا می‌ماندم تا باران بند بیاید!

 

یکهو فکری جرقه‌وار، مغزم را روشن کرد! بلوار را برگشتم و دوباره وارد پیروزی شدم. هاشمیه و هنرستان را رد کردم و به هفت تیر رسیدم. اینجا را بلد بودم! سمت راست پیچیدم و با دیدن تابلوی بلوار صارمی، مثل بچه‌ای که بالاخره، اسباب‌بازی‌اش را پیدا کرده، زدم زیر خنده. خودش بود! راه همیشگی! همانکه بارها آمده بودم! دوباره هاشمیه و هنرستان را رد کردم و رسیدم به فلکه‌ی آشناو فرفره‌هایش. ترمز زدم. ساعت 5 و 40. ده دقیقه تاخیر داشتم و رفتارم در پیدا کردن مسیر و آنهمه دور کردن راه، به پت و مت می‌ماند. ولی لحظه‌ای که خواهرم با لبخند و سلام وارد اتاقک ماشین شد و زیر لب گفت: «آخیش! چه گرمه!» ته دلم، نسبت به خودم حس خوبی داشتم! با یاد این مثل قدیمی که: «کار را که کرد! آنکه تمام کرد!»

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در سه شنبه 93/9/4ساعت 5:26 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak