زندگی رسم خوشایندیست
همیشه جلوی در اداره که میرسیدم، با دیدن نوشتههای مغازه، پاهایم سست میشد. مخصوصا وقتهایی که صبحانهای راهی معده نکرده بودم. «املت مخصوص، خاگینه، سرشیر عسل، عدسی، لوبیا، دیزی، چای تازهدم و...» نوشتهها هلم میداد به سالهای دور. به مسافرتهایی که صبحانههای زیادی از این جنس در آنها خورده بودم. از کافه رهگذر جاده نیشابور گرفته تا قهوهخانهی گمنام سقز که مردانی شال به سر، دورتادور میزهایش بودند و بمحض ورود خانوادهی ما، به رسم ادب، به سمت تختهای بیرون رفتند. همیشه جلوی در اداره که میرسیدم، وسوسه میشدم یکروز وارد قهوهخانه شوم و ببینم نیمروهایش چطور است؟ طعم نیمروهای کافهی شمال را میدهد؟ همان که پیرزن آشپز، رویشان را آنقدر پرنعناع میکند که هرچقدر بخوری، دلت یک لقمهی دیگر بخواهد. قهوهخانه را نگاه میکردم و زود رد میشدم. مبادا همکاران بویی ببرند از افکار شکمچرانانهای که در سرم راه افتاده بود. اینطوری بد میشد. خیلی بد... و بالاخره به آرزوی دیرینهام رسیدم. روزی که همراه دو دوست جانی، اداره رفتیم و نزدیک ظهر، کارمان تمام شد. بیرون که آمدیم، برف ریزریز میبارید. اولین برف مشهد. هوا سوز بدی داشت. در آن حالت زار، نگاه حسرتبارم راهی نوشتههای قهوهخانه شده بود. چای داغ، لوبیا و املت انگار با همهی وجود مرا میخواندند. مثل اینکه جرم بزرگی مرتکب شده باشم، نگاهم را دزدیدم. همان وقت متوجه دوستم شدم که مثل من سخت درگیر خوانش اطعمههای قهوهخانه بود. کسی چه میدانست؟ شاید او هم همهی این مدت، موقع ورود و خروج اداره، گوشهی چشمی به این مغازه داشت. با آرزوهایی از جنس آرزوهای من... نگاه دوستم بهم جسارت داد. همزمان گفتیم: «بریم؟» و قبل اینکه پشیمانی سراغمان بیاید سمت قهوهخانه دویدیم. دوست سوم هم همراهمان آمد. از پلههای باریک، پایین رفتیم و پا به فضای روشنی گذاشتیم با آوای پرندهها، گرمای بخاری و دو دختر جوان که تازه غذاشان تمام شده بود. لحظاتی بعد، ما هم پشت میز دنجمان بودیم. چایمان را هورتهورت سر میکشیدیم و خوراک لوبیامان را با گلپر میخوردیم. کشیدن نان فری، توی کاسهی مسی املت، چه حالی داشت. با ذوق به همدیگر قندانهای فلزی و نمکپاشهای پلاستیکی دردار را نشان میدادیم و میگفتیم: «مثل قدیما!» پیرزن میز کناری، دیزی سنگیاش را تعارفمان میزد و ما با فروتنی، رد میکردیم و ریزریز میخندیدیم، غذا میخوردیم و پشت سر هم حرف میزدیم. حرفهایی که انگار فقط توی قهوهخانه سرش باز میشود و برایش پایانی نیست. حرفهایی داغ در یک روز خاطرهانگیز سرد. چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |