سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

قرار است برویم تئاتر. یک تئاتر موزیکال و خانوادگی. قولش را به خواهرزاده‌ها داده‌ام و حالا شب موعود رسیده است. باید همراه مادر، خواهر و خواهرزاده کوچک، بلوار پیروزی را طی کرده و خواهرزاده‌ی بزرگ را از درِ منزل سوار کنیم. با خشونتی که مقتضای چهارده سالگی‌اش است صندلی جلوی پی‌کی را از آنِ خود می‌کند و غرولندهایش شروع می‌شود: «حالام وقت اومدنه؟ عمرا برسیم!» همینطور نفوس‌ بد می‌زند تا به بلوار معلم برسیم، مادر را پیاده کرده و خواهر وسطی و خواهرزاده‌ی کوچکترین را جایگزین کنیم. حالا عقب ماشین شهر شام شده و خواهرزاده‌ها از تنگی جا، به هم لگد می‌زنند. خواهرزاده‌ی بزرگ برای یازدهمین‌بار به ساعت موبایلم نگاه می‌کند: «هفت و ربع! عمرا تا هشت برسیم!» من که پایم از کلاچ گرفتن در بلوار پرترافیک وکیل‌آباد درد گرفته، گوشم را به کری می‌زنم. ولی با دیدن تابلویی که ترافیک ملک‌آباد و احمدآباد را سنگین اعلام می‌کند، آه می‌کشم. عقب ماشین بچه‌ها شعر می‌خوانند و من، به بهترین راهی که در کمترین زمان به خیابان امام خمینی برساندمان، فکر می‌کنم.

جای فکر کردن نیست. توی بزرگراه کلانتری می‌پیچم که همیشه راه نجاتی بوده برای ترافیک‌های کمرشکن! خواهر وسطی پیشنهاد می‌دهد از جاده برویم. می‌پرسم راه را بلد است؟ سکوت می‌کند. حالا نوبت خواهر بزرگ است که سکان هدایت را به عهده بگیرد. شعرها باز خوانده می‌شود و با راهنمایی خواهرها به بلوار امام خمینی می‌رسیم. ترافیک‌ها را رد می‌کنیم و وارد میدان ده‌دی می‌شویم. ماندیم تالار هلال احمر کجاست؟ آدرس را از موتورسواری می‌پرسیم و در کمال ناباوری، سه دقیقه‌‌ی بعد جلوی تالاریم. ماشین را خاموش می‌کنم و پاهای لرزانم را از پدال‌ها برمی‌دارم. خواهرزاده‌ی بزرگ برای بیست و یکمین بار موبایلم را نگاه می‌کند. لحنش رضایتبخش است: «یکربع به هشت.» می‌گویم: «شما برین. قفل فرمون بزنم میام.»

 

وارد سالن می‌شوم. خواهر بزرگه با متصدی بلیت، مشغول بگومگو است: «ردیف هفتو خودم اینترنتی گرفتم. چطور به کس دیگه فروختین؟» خواهرزاده‌ی کوچک به گریه افتاده و بزرگترین، غرولند می‌کند: «اینم از شانس ما... عمرا راهمون بدن!» کوچکترین، می‌گوید: «کاشکی بریم جلو بشینیم.» و آن یکی می‌غرد که: «چرا حرف الکی می‌زنی؟» بچه‌ها را گوشه‌ای می‌برم و آرامشان می‌کنم. حالا همه سمت سالن می‌روند الا ما! بالاخره خواهر بزرگه می‌آید! توی دستهایش شش بلیت دارد. بلیت‌های ردیف جلو برای میهمانان ویژه با بهای سی هزار تومان. حال اینکه بلیت‌های ما دوازده هزار تومانی بوده است. با دهان‌هایی که از خوشحالی به طرف گوش‌ها کش آمده، توی سالن می‌رویم. قصه‌ی ما به سر می‌رسد و خواهرزاده‌ی کوچکترین ما هم به مراد دل.


نوشته شده در جمعه 93/12/8ساعت 5:28 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak