زندگی رسم خوشایندیست
بعد از ظهر بود که از اداره بیرون آمدیم. من، خواهرجان و دو رفیق شفیق. گرسنه و از پای در آمده در یک روز مثلا زمستانی ولی با آب و هوای مناطق حاره! طرف حرم راه افتادیم تا هم به آقا سلامی کرده باشیم و هم سوار اتوبوس شویم. تازه جلوی ورودی رسیده بودیم که متوجه بگومگوهایی شدیم. دختر جوانی با لهجهی غلیظ اصفهانی در حالی که کولهی بزرگی روی دوش داشت، داد و هوار راه انداخته بود که میخواهد وارد حرم شود و مامور مدام تکرار میکرد: «برین چادر تهیه کنین. بعد بیاین.» دختر شکایت داشت از اینکه فرصت ندارد و بقیه، تماشاچی این صحنه بودند. یکهو خواهرجان را دیدم که چشمهایش برق زد. شستم خبردار شد، تصمیمی ناگهانی گرفته. رو به من گفت: «هدیه! چادرمو بدم بره زیارت؟» ماندم چه جوابی بدهم. اصلا من که بودم که بخواهم زائری را از زیارت محروم کنم؟ چیزی نگفتم و خواهرجان با سرعت جلو رفت، چادرش را روی سر دختر انداخت و او هم که انگار دنیا را گرفته، گفت: «نیم ساعته برمیگردم.» دو رفیق شفیق را با اتوبوس راهی کردم و چادرم را به خواهرجان دادم. تنها کاری که ازم برمیآمد. لب باغچهی کوچکی نشستیم و در انتظار بازگشت دختر، به زوار خیره ماندیم. با خودم فکر میکردم اگر خواهرجان نبود عمرا به فکرم میرسید چنین کاری بکنم. بعد یادم افتاد خواهرجان همان کسی است که از وقتی بچههایی مدرسهای بودیم، من هفت ساله و او نُه ساله، کارش رساندن بچههای گمشده به مادرهایشان، حمل پلاستیک خرید پیرزنها و... بود. نیم ساعت رد شده بود و فکرهای بد به سرم هجوم میآوردند: «از کجا معلوم دوباره برگرده؟ نه که بگم دزد باشه. زائر امام رضا که دزد نمیشه! ولی بعید نیست توی صحن و رواقها گم بشه و از یه خیابون دیگه سردربیاره!» همهی اینها را بلند میگفتم و داشتم با جملهی «خلاصه که فکر چادرتو از سرت بیرون کن.» ضربهی نهایی را میزدم که خواهرجان داد کشید: «اومد!» دختر، برعکس قیافهی عبوس پنجاه دقیقه پیش، با لبخند دست تکان میداد و طرفمان میآمد... چند دقیقهی بعد در اتوبوس راهی خانه بودیم. به ماجرای امروز فکر میکردم و دلم میخواست خودم قهرمان نقش اولش بودم. چون همهی آن خستگیها، انتظار کشیدنها زیر آفتاب و گرسنگیها، میارزید به لحظهای که دختر زوار جلو آمد، روی خواهرجان را بوسید و با خلوصی عجیب گفت: «الهی هر حاجتی داری از آقا بگیری. برات دعا کردم. خیلی زیاد.» چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |