زندگی رسم خوشایندیست
نمیدانم شنیدن نام ریاضی عمومی شما را یاد چه میاندازد. اگر دانشجو بوده و یا هستید یا اینکه انشاالله خواهید شد و رشتهتان یکجورهایی به این درس مرتبط است، شاید با من موافق باشید که این ریاضی عمومی، کلا موجود آب زیر کاهی است و با اسم گولزنندهاش میتواند آن چنان خنجری بر اعماق قلب آدم بزند که جایش تا ابد درد کند. آااخ... قلبم! شاید با خواندن این سطرها لبخندی فیثاغورثوار بر لبانتان جوانه بزند و بفرمایید: «اینو باش. عجب تنبلیه.» شاید هم رگههایی از افسوس در چهرهتان هویدا شود و زمزمه کنید: «یادمه... عجب درسی بود... پوستم کنده شد تا پاسش کردم.» شاید هم اگر دانشجوی دانشگاه عجیبان غریبان پیام نور بوده باشید، آهی سوزناک بکشید و به سبک فیلم فارسیهای قدیم بگویید: «میفهممت رفیق... باهات همدردم.» بعد هم مثل همان فیلمها، مشتی به دیوار بکوبید و فریاد بزنید: «ای ریاضی عمومی نارفیق! چرا باهام همچین کردی؟ همهی جوونیم پات به فنا رفت...آخه چرااااا؟» الان را نمیدانم ولی وقتی ما در عهد دقیانوس در دانشگاه پیام نور به تحصیل میپرداختیم، به واسطهی رشتهمان، همهی سرنوشتمان خلاصه میشد در درسی به نام ریاضی عمومی. درسی که انگار داشت از پشت آن جلد آبی نفرتانگیز، هرهر بهمان میخندید. چون میدانست چه قدرتی دارد و چه همه، برداشتن دروس تخصصی رشتهمان به پاس شدن ایشان مربوط است. کلاسهایش جای سوزن انداختن نداشت. ولی چه فایده؟ آخرِ ترم، دو سوم دانشجویان کلاس از جمله بندهی شرمنده از این درس افتادیم. عمق فاجعه تا آنجا بود که این افتادن باعث شد از همان تاریخ تا فارغالتحصیلی، وروردیهای ما دو دسته شوند و ما دستهی افتادهها، هرچه تلاش کنیم، به گرد گروه دوم نرسیم که نرسیم! آن همه اشک و لابه در حضور استاد در یک بعدازظهر ننگین توی دانشگاه فردوسی هم افاقه نکرد و آن عدد هشت و نیم، به ده تبدیل نگردید. دوستانمان رفتند با درسهای تخصصی و ما ماندیم با یک مشت درس عمومی و درسی تکراری به نام ریاضی عمومی. مجبور بودیم با شرایط بسوزیم و بسازیم. دوستهای جدیدی پیدا کنیم و همه همهدف شویم برای اینکه بالاخره دماغ هیولای ریاضی عمومی را به خاک بمالیم. این وسط، یکی از دخترها با من رابطهی صمیمانهای پیدا کرده بود. همان که ترم پیش هم میدیدمش ولی آنچنان با دوستانم غرق دوستی بودم که زیاد بهش توجه نداشتم. یارانی که فاتحانه از این دیوانهخانه (یعنی کلاس درس ریاضی عمومی) رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند. دوست جدیدم شهره، یکی از ترمبالاییهایی بود که دام ریاضی عمومی بال پرواز او را به سوی واحدهای بعدی چیده بود. زیاد حرص و جوش میخورد و سوال میپرسید. حتی به خانهمان زنگ میزد و مدام مرا سوالپیچ میکرد. طوری که گاهی اوقات از دوستی باهاش پشیمان میشدم. هرچه به پایان ترم نزدیک میشدیم، استرسش بیشتر میشد. میگفت: «واای... چیزی تا امتحان نمونده. من خیلی نگرانم. تو اینجوری نیستی؟» یکبار که حسابی باهاش بحث حد و پیوستگی را در نمازخانه کار کرده بودم و در اوج صمیمیت بودیم، از دهانش پرید: «آخه من واسه این خیلی هولم که تا حالا یازده بار از ریاضی عمومی افتادم...» با این حرف، انگار یک نفر محکم توی گوشم زد. حالا من عوض شهره دستپاچه شده بودم. اول سریع سنش را حساب کردم که باید چیزی حدود پنج سال از من بزرگتر بود. بعد این فکر به سرم افتاد که: «یعنی تا این حد؟...تا این حد توی این دانشگاه میشه افتاد؟... نکنه منم به سرنوشت شهره دچار شم؟... نکنه این ترم هم بیفتم؟...» جزوههایی را که داشتم جمع میکردم، دوباره باز کردم و بدون اینکه بگذارم شهره از رنگ رخساره، سِر نهانم را بفهمد، مشغول خواندن شدم. آن ترم را سخت خواندم و نمرهی قبولی گرفتم. ولی حتما میتوانید حدس بزنید نمرهی شهره چه شد؟ بله. باز هم تک. ماه امتحانات نزدیک است و انشاالله که برای همهی شما موفقیتآمیز باشد. ولی اگر احیانا بعضیهایتان ریاضی عمومی دارید و هنوز خیلی نخواندیدش، برای بار آخر میگویم: «از این درس بر حذر باشید.» آخ... قلبم! چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |