زندگی رسم خوشایندیست
یکی از شبهای دورهمیهای خانوادگی است. عدهای خوابند و بیدارها نمیدانند چه کنند! بعد از اینکه پروژهی اسم فامیل به دلیل سر و صدا شکست میخورد، یکی اعلام میکند توی فلشش فیلم دارد و میتوانیم آن را در لپتاپ نفر دیگر توی اتاق آخر تماشا کنیم. به تکاپو میافتیم. یکی ظرف تخمه برمیدارد. دیگری میوه و کارد و نفر بعدی چند بالشت که موقع تماشای فیلم در وضعیت مطلوب باشیم! دقایقی بعد ما پنج نفر، به تماشای فیلمی نشستهایم که از اسم زنانهش پیداست، شخصیت اول، زن است. یکی توضیح میدهد فیلم، زمان خودش کلی صدا کرده و اینطور استنباط میکند که فیلمِ قابل اعتنایی باشد. کلههایمان را به نشانهی تایید تکان میدهیم و همینطور که تخمه میشکنیم چشم به صفحهی مقابل میدوزیم. فیلم دربارهی مثلا بازیگری است که دارد در فیلمی بازی میکند. شستمان خبردار میشود فیلم میخواهد از مشکلات قشر بازیگر بگوید. چیزی نمیگذرد که توی فیلم سر و کلهی مردهایی پیدا میشود. اولی هنرپیشهای پیشکسوت که نمیدانیم به چه اجباری، با آن موهای تمامرنگ مصنوعی نقش مقابل زن را بازی میکند. تا آخر فیلم هم معلوم نمیشود که بوده؟ نامزد زن؟ شوهر؟ خواستگار؟ دومی استاد موسیقی باکلاسی است که به خواهر کوچکتر زن پیانو میآموزد. «دور و بر ما، که خبری از این چیزا نیست. نمیدونم چند درصد جامعه، استاد خصوصی پیانو دارن؟» این جمله را یکی از ما میگوید و بقیه تایید میکنیم. فیلم میگذرد و صمیمیت استاد با خواهرها بیشتر میشود. خواهر کوچکتر با علاقه به درسهایش گوش میدهد ولی تابلو است که استاد، دل در گروی خواهر بزرگتر یعنی خانم هنرپیشه دارد! این را همان اول فیلم میگویم و بالاخره پیشگوییهایم تعبیر میشود. یک روز استاد به خانه میآید و خانم هنرپیشه با وجود اینکه خواهرش نیست او را راه میدهد. استاد، که شدیدا اسیر احساسات شده، از خانم هنرپیشه میخواهد موسیقی که برایش ساخته را تقدیم کند. ولی زن تحقیرش میکند و به اتاقش میرود و بالاخره اتفاقی که نباید، میافتد... بقیهی فیلم در دادگاهها میگذرد. برای شکایت خانم از استاد که به او تعدی کرده و با شعارهایی فراوان از زبان افراد مختلف. افرادی مثل خانم بازیگر، وکیلش که با آن قیافهی بچهگانه تنها نقشی که بهش نمیخورد وکالت است و حتی بازیگر پیشکسوتی که معلوم نیست چه کاره است و چرا خانم بازیگر مدام به این استاد مراجعه میکند؟ اما بشنوید از شیپورچیهای فیلم. اول جناب نامزد که با سنگدلی از زن میخواهد سکوت کند و آبروشان را به خطر نیندازد. دوم استاد که بعد عمل شرمآورش یکهو از آن شخصیت رمانتیک هنرمند تبدیل میشود به یک روانی که ماهیهای کوچک را جلوی گوشتخوارها میاندازد و با لذت این منظره را تماشا میکند. مدام سر راه خانم بازیگر سبز میشود، چاقو میکشد و با موتور تعقیبش میکند. تغییر شخصیت در حد لالیگا! شیپورچی بعدی، وکیل استاد است. بازیگر مشهوری که اجرای این نقش، لکهی سیاهی در کارنامهی هنریاش خواهد بود. با ظاهری متشرع که سعی دارد با استناد به احکام شرعی، موکلش را تبرئه کند. قاضی دادگاه هم شیپورچی بعدی است که حرفهای او را تایید میکند و خانم هنرمند را ظالمانه به علت خلوتگزینی با مردی نامحرم سرزنش میدهد! فیلم ادامه دارد. ولی واقعا برای ما مهم نیست آخرش چه میشود. دلمان میخواهد زودتر تمام شود تا اینهمه شعار نشنویم. اینهمه توهین نشویم. توهین به شعور و شرعمان. فیلم تمام میشود و من فکر میکنم کاش این دو ساعت را داستانی مینوشتم. نمیدانم توی سر بقیه چه میگذرد. فقط میشنوم یکیمان که دارد لپتاپ خاموش میکند میگوید: «وای به حال ما که همچین جوکی، فیلم جنجالبرانگیزمونه. باید به حال خودمون گریه کرد.» یکی دیگر که انگار خیلی حوصله دارد پیشنهاد میدهد: «بچهها! هنوز وقته! اسم فامیل بازی کنیم؟» و نفر چهارم به پنجمی اشاره میکند که سر روی بالشت، آسوده به خواب رفته. با دیدن این منظره لبخند به لبِ همهمان میآید و نگاهها پر از تحسین میشود از تنها کار درستی که نفر پنجم انجام داده است. چاپ شده در نشریه شهرآرا
Design By : Pichak |