سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

ساعت چهار، وقتِ دکتر دارم و من که همیشه در وقت‌شناسی شهره‌ی خاص و عامم، ساعت سه و ربع، با نگرانی از خانه خارج می‌شوم. خیابان‌های بارانی را به سرعت می‌رانم و راس ساعت سه و نیم، پنجراه سناباد هستم. یادتان می‌آید آن جمله‌ی معروف: "بازم مدرسه‌م دیر شد حالا چیکار کنم؟" اکبر عبدی را؟ این جمله برای من حالت معکوس دارد. البته تا حدودی هم می‌دانم وقت اضافه‌هایم را چکار کنم و اصلا به منظور جلوگیری از اتلاف همین دقیقه‌های بیکار، همیشه در ماشین، چندتایی برگه‌ی‌‌ سفید و خودکار کنار گذاشتم تا در فرصت‌های زود رسیده، روی آن‌ها یادداشت، طرح داستان، نمایش و... بنویسم. به شرط اینکه ماشینم در جای مناسبی پارک شده باشد و مطمئن شوم می‌توانم بعدا، آن را مثل راحت‌الحلقوم از جایش بیرون بیاورم.

همین فکرها باعث شده همینطور که پشت فرمان هستم، چشم به پرایدی بدوزم که جلویم پارک کرده. درست عقب پل. اگر جای او پارک کنم دیگر غمی ندارم. چون کسی نمی‌تواند جلوی ماشینم نگه دارد و دچار مصایب عظمایی که هر خانم راننده با آن آشناست، نخواهم شد!

دوباره پراید نقره‌ای را نگاه می‌کنم که پارکِ پارک هم نکرده. فقط سرِ ماشینش را در حاشیه‌ی خیابان فرو برده. راننده‌ هم پشت فرمانش است. یعنی امیدی هست قصد رفتن داشته باشد؟ کنار راننده، خانمی نشسته! شاید منتظر کسی هستند. شاید هم دارند با هم دعواهای زن و شوهری می‌کنند.

شاخک‌های خبرنگاری‌ام به حرکت افتاده تا ببینم بالاخره این پراید، قصد رفتن دارد یا نه؟ حالا ساعت سه و چهل شده و ماشین هنوز در همان حالت اریب اولیه ایستاده و هیچ تغییری در جایگاه خود و سرنشینانش ایجاد نشده! دارم یواش‌یواش عصبانی می‌شوم. برای گذران وقت، اینترنت گوشی‌ام را فعال می‌کنم و با خواندن چند جوک و جمله‌ی قصارِ دوستان، کمی حالم جا می‌آید. به مغازه‌های کنار خیابان نگاه می‌کنم. یک خدمات کامپیوتری باز است. شاید مرد، منتظر تعمیر کامپیوترش است. بعید می‌دانم. آن طرف خیابان، فروشگاه البسکو، تمام قد ایستاده. فکر نمی‌کنم این وقت روز باز باشد. چند جوک دیگر می‌خوانم. این پراید نقره‌ای که اعصاب واسه آدم نمی‌گذارد. کاش لااقل درهایش را قفل کند و سرنشینانش بروند پی کارشان تا تکلیف من هم روشن شود! با این وضع، تمرکزم طوری به هم خورده که نمی‌توانم چیزی بنویسم. فقط چهارچشمی به ماشین روبرو خیره شده‌ام و منتظر که ببینم کِی تشریف مبارک را می‌برد؟

 

ساعت را نگاه می‌کنم. سه و پنجاه. توی دلم حساب می‌کنم تا قفل فرمان را بزنم، درها را ببندم و از آسانسور ساختمان پزشکان بالا بروم حدود پنج دقیقه می‌گذرد. پنج دقیقه آخر هم می‌ماند برای منتظر شدن در مطب. اینطور آدم دقیقی هستم من!

با همین محاسبات، مشغول نصب قفل‌فرمان می‌شوم که در کمال تعجب، می‌بینم صدای استارت پراید نقره‌ای بلند شده و چراغ ترمزش هم روشن. پلاستیکی، از دستِ راننده در سواره‌رو پرتاب می‌شود. صدای تَرقی در خیابان خلوت می‌پیچید و راننده، گازش را می‌گیرد و دِ برو که رفتی!

با خودم می‌گویم روزنامه‌نگار نیستم اگر نفهمم راز این پراید مشکوک و آدم‌هایش چه بوده است! ماشین را جای پراید پارک می‌کنم و همینطور که حواسم هست کسی متوجه حرکات غیرطبیعی‌ام نشود، به سبک هرکول پوارو، طرف پلاستیک می‌روم. با پایم سرش را پس می‌زنم و داخل آن، دو کاغذ چرب و چیلی ساندویچ می‌بینم و یک قوطی خالی نوشابه‌. سرم را می‌چرخانم و تازه متوجه مغازه‌ای می‌شوم که چند قدمی‌ام قرار دارد و بوی تند خوراک بندری‌اش فضا را عطرآگین کرده است! از جلوی سطل زباله‌ی زردی که نزدیکم است رد می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم هر چقدر هم سرنشینان ماشین بی‌فرهنگ بوده باشند، باز جای شکرش باقی است فقط یک نوشابه خوردند تا کمتر پوکی استخوان و دیابت و... بگیرند! دوباره فکر می‌کنم فقط باید یک نویسنده باشی که بتوانی اینهمه اراجیف بی‌ربط را به هم ربط بدهی. بعد بیصدا می‌خندم و برای اینکه دقایق تلف شده‌ام برای موضوع بی‌اهمیتی چون دوتا ساندویچ‌ کثیف، جبران شود، با قدم‌های شتابان به طرف مطب دکتر حرکت می‌کنم. 


نوشته شده در سه شنبه 94/2/15ساعت 10:11 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak