زندگی رسم خوشایندیست
یک ظهر اردیبهشتی فوقالعاده گرم است. آنقدر گرم که آدم را یاد خرماپزان خوزستان میاندازد! قرار است از یک برنامه در مجتمعی فرهنگی، گزارش تهیه کنم. این وسط یک ساعت خالی دارم. وقت اضافی و سمفونی قار و قور شکم بهانهای میشود تا از مجتمع بیرون بزنم و پا به خیابان بگذارم. اینجا راستیراستی با محلهی ما فرق دارد. این را میشود از همان نگاه اول فهمید. از پیر و جوانهایی که به تازهوارد محلهشان، آنطور نگاه میکنند. جوری که مجبور میشوم سر پایین بیندازم و از سنگینی نگاهشان پا به فرار بگذارم. چشمهایم در جستجوی اغذیه چرخ میخورد. ولی انگار مردم اینجا با چیزی به اسم غذای بیرون، سر و کار ندارند! یادم میآید از رستورانها و فستفودهای محله خودمان که همیشه میز و صندلیهایش اشغال است و میان اشغالگران، زنها، مردها و کودکانی به چشم میخورند که حتی لباس هم نمیتواند اضافه وزنشان را پنهان کند. در عوض توی این منطقه آدم چاق وجود خارجی ندارد. بچهها هم لاغرند و با فِرزی اینطرف آنطرف میدوند. خیابان سوم را هم رد کردهام. هنوز ساندویچی مورد نظر یافت نشده است! به جایش میوهفروشی، تعمیر کفش، نانوایی، پلاستیکفروشی، سیسمونی و... فراوان به چشم میخورد. میخواهم راه رفته را برگردم که یکهو رستوران بزرگی مقابلم آغوش میگشاید! بوی غذا گیجم میکند و باعث میشود درون رستوران پرتاب شوم. -سلام دختر جان! خوش آمدی. چی بِرَت بذارُم؟ با دیدن چشمهای خندان و سبیل سفید پیرمرد پشت دخل، دلم گرم میشود. میگویم: «سلام. غذاتون زود حاضر میشه؟ آخه باید ساعت یک جایی باشم. راستی... جوجه هم دارین؟» پیرمرد سر تکان میدهد و داد میزند: «حسین آقا! یَک جوجه واسه خانم بذار. عجله دِرَن.» سر میزی مینشینم که با سفرهی چهارخانه پوشیده شده است. هنوز جابجا نشدهام که خانمی با یک سبد پلاستیکی میآید. یک قاشق چنگال آهنی، دوغ سفارشی و دو تکه نان تازه درونش است. باز فکرم پرواز میکند پیش مغازههایی که مدتهاست چیزی به نام نان غیرباگت را به فراموشی سپردهاند. با نانها مشغول شدهام که همان خانم، دیس ملامین بزرگی مقابلم میگذارد. با جوجهای که مثل کشتی، از این سمت تا آن سمت، در اقیانوس پلو شناور است. پیرمرد با خنده میگوید: «شانست گرفت، جوجه آماده داشتِم. دیدی چه زود حاضر رفت؟» مشغول میشوم و در همان حال نگاهی به اطراف میاندازم. دو پسربچه که تازه غذا را تمام کردهاند، پیش حاجآقا میروند و قول میدهند تا شب پول را بیاورند. حاج آقا دست تکان میدهد و خندهکنان میگوید: «اگه پولو نیارِن، وای به حالتان.» حالا نوبت پیر سیدی است که لنگان وارد مغازه شود و حاج آقا برایش صندلی بیرون بکشد. بعد دو پیرمرد شروع کنند به درددل. بالاخره سید هم غذای حاضریاش را میگیرد و میرود. چند مشتری دیگر هم برای تسویه حساب میآیند. در تمام این مدت، چشمم به پولهایی است که رد و بدل میشود. غذا را با وحشت فرو میدهم و توی دلم میگویم: «اگه دستگاه کارتخوان نداشته باشه؟» بعد نمیدانم چرا یاد فیلمهای لورل هاردی میافتم وقتی بابت غذاهای مفتکی مجبور بودند توی آشپزخانه ظرف بشویند و خدمتکاری کنند. توی همین فکرها هستم که بانگ اذان، بلند میشود. حاجی، سمت در میرود و به یکی از کارگرها میگوید: «به حسین بگو مو رفتُم.» من میمانم و رستورانی خالی که راحت میشود بدون پرداخت پول از درش خارج شد! جلوی دخل آنقدر میایستم تا حسین آقا پیدایش شود. با ترس، کارت را سمتش میگیرم و وقتی آن را در دستگاه میگذارد، نفس تازه میکنم. رقم ثبت شده روی فیش را که میبینم چیزی نمانده از شادی پر دربیاورم. برای چندمین بار بهم ثابت میشود که: اینجا راستیراستی با محلهی ما فرق دارد.
Design By : Pichak |