زندگی رسم خوشایندیست
صندلیهای چپهی اتوبوس که معرف حضورتان هست؟ این صندلیها همیشه آخرینهایی هستند که پر میشوند. حتی گاهی، بعضی حاضرند بایستند ولی روی آنها ننشینند. علتش را هم ربط میدهند به گلاب به رویتان بد شدن حال و خطر بروز استفراغ احتمالی! بعضی دیگر هم مثلا رویشان نشستهاند. ولی چه نشستنی؟ پشتشان به همهی ملت و پاهایشان وسط راه! اصلا یک وضعی! ولی صندلیهای چپه هرچقدر هم توسط بعضی مسافرین مورد کملطفی قرار بگیرند، وجودشان در اتوبوس، مثل وجود لنگه کفش کهنه در بیابان است. چند روز پیش مهمان یکی از این لنگهکفشها بودم و از روی آن به کشف بزرگی نائل شدم! یک روز شلوغ که بعد از کلی انتظار، سوار اتوبوسی شدم که میزان کنسروسازیاش قابل تحمل بود. به سختی از میان مسافران گذشتم و دستم را به لبهی یک صندلی وارونه آویزان کردم. همان لحظه صاحب صندلی، بلند شد. آخر خوششانسی! اگر اتوبوسسوار باشید، حسی را که آن لحظات داشتم، تجربه کردهاید. حس یک سردار فاتح جنگ! دختر، هنوز کامل بلند نشده بود که با شیرجهای تمیز، به صندلیاش یورش بردم. هوا گرم بود و صاحب صندلی طرف پنجره، به خاطر آفتاب، پرده را کشیده بود. داشتیم نیمپز میشدیم. بالاخره مسافر کنار پنجره به مقصد رسید. فوری جایش را تصاحب کردم و پرده را کنار زدم. حالا من صاحب یک صندلی چپه بودم و یک پنجره که میتوانستم از دریچهاش، خیابان شلوغ را تماشا کنم. در آن لحظات ناب به کشف بزرگم رسیدم. اینکه این صندلیها از این زاویه و ارتفاع، تنها مکانهایی هستند که از بالایشان میتوانی چیزهایی ببینی که در حالت معمول قابل دیدن نیست! سرم را به شیشه چسباندم و مشغول تماشای رانندههایی شدم که به موازات اتوبوس، ولی عقبتر، با ماشینهای رنگارنگ جولان میدادند. مرد جوانی سوار یک شاسیبلند راهنما میزد و با دست دیگر سیگار روشن میکرد! نچنچ! چه کار بدی! اتوبوس، گاز بزرگی داد و شاسیبلندسوار را پشت سر گذاشت. حالا نوبت پرایدی سورمهای بود که با رانندهی جوانش نزدیک شود. راننده با خستگی آدامس میجوید و کت و سامسونت کنارش نشان میداد از کار برمیگردد. حتما برای رسیدن به خانه خیلی عجله داشت که اینطور سریع از اتوبوس جلو زد و رفت! ماشین بعدی یک کادیلاک سقف چرم بود با رانندهی مسنی که برعکس سنش، سریع میراند. توی آن هوای گرم، کت پشمیاش، توی ذوق میزد. سمند سفیدی با رانندهی زن و دو بچهی صندلی عقب به اتوبوس نزدیک شد. بچهها دعوا میکردند و زن در حال رانندگی، تشرشان میزد. میخواستند از اتوبوس جلو بزنند. ولی با سبقت گرفتن اتوبوس از ماشینی دیگر، زن مثل من و خیلی خانمها در چنین مواقعی، ترجیح داد، عقبنشینی کند و پشت ماشینها محو شود. زن سمندسوار، تنها زن رانندهی بلوار نبود. دختر کم سن و سال پرایدسوار که دوستانش از ماشین سرریز بودند، زن چادری پرشیاسوار، زن مسن النود سوار با دختری شبیه جوانی خودش و... اوووه! چه همه رانندهی زن توی شهر وجود داشت! چراغ، قرمز شد و مرد شاسیبلندسوار، پیرمرد کادیلاکی، زن راننده و بچههایش و... به هم رسیدند. درست مثل ماشینبازیهای آتاری که هی گاز میدادی و با هر مانع، ماشینهایی که ازشان جلو زده بودی، بهت میرسیدند. توقف اتوبوس توی ایستگاهها مزید علت میشد تا این چند ماشین مدام در بلوار بروند و بیایند! با خودم فکر میکردم این بلوار، ماشینها و آدمهایش مثل زندگی میماند. با سرعت میروی، تقلا میکنی، غافل از اینکه همه در پایان قرار است به یک نقطه برسیم! -معلم57! از روی صندلی وارونه بلند شدم و به سختی رو به اتوبوس و مسافرین برگشتم. به هر میله و صندلی چنگ میزدم تا به در برسم. این هم از خواص دیگر صندلیهای چپکی که تا بیایی خودت را جمع و جور کنی ممکن است جا بمانی. «آقا نگه دار!» را همزمان با بسته شدن در گفتم و شانس آوردم راننده آنقدر مهربان بود که در را دوباره برایم باز کند و در اثر تفکرات عمیق بر فراز صندلی چپهی اتوبوس، از کار و زندگی عقب نمانم!
Design By : Pichak |