سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

روایت اول:

یک ظهر گرم است. سر چهارراه شهدا، نبش خیابان ایستاده‌ام. دیرم شده و باید در کمترین زمان ممکن خود را به خانه در آن سوی شهر و بعد کلاس، برسانم. اتوبوس‌ها یکی از یکی شلوغترند و من که دیگر نمی‌توانم یک دقیقه هم وقتم را هدر بدهم، طی یک عملیات انتحاری و بدون اینکه قیمت کرایه‌ها را بدانم، تصمیم می‌گیرم بعد از حدود سه سال تاکسی سوار شوم.

دستم را برای اولین ماشین تکان می‌دهم: «بلوار معلم!» راننده، بلافاصله گاز می‌دهد و در می‌رود. سعی می‌کنم معقولانه‌تر عمل کنم. احتمال اینکه مسیر یک تاکسی از اینجا به بلوار معلم بخورد، خیلی ضعیف است. پس برای ماشینی که علامت آژانس بالای سقفش دارد، داد می‌کشم: «بلوار فردوسی.» ترمز می‌کند. راننده‌اش جوانکی است آنقدر کم سن که آدم شک برش می‌دارد گواهینامه داشته باشد! همه‌ی راه توی هول و ولا هستم. مبادا مجبور شوم تمام پولهای کیفم را خرج راه کنم. ترافیک‌ هم بر نگرانی‌ام اضافه می‌کند. بالاخره راه یک ساعته با اتوبوس را نیم ساعته می‌آیم و وقتی راننده 3500 تومانش را مطالبه می‌کند، می‌خواهم از خوشحالی بال دربیاورم!

روایت دوم:

بعضی آدم‌ها کم جنبه‌اند. مثل من که صبح روز بعد از روایت اول، خود را به ایستگاه اتوبوس سر خیابان می‌رسانم و تا می‌بینم اتوبوس، دور شد کنار خیابان می‌آیم. وسعم به تاکسی‌های پژو و سمند که نمی‌رسد، اما یک پیکان قراضه ا‌ست که به قول رضا یزدانی «ولی توی رویاش هنوزم جوونه!» و با راننده‌ی مسنش، شاید بتوانند من را به موقع به محل کار برسانند. سلام می‌کنم و لبهای پیرمرد بیصدا می‌جنبد. تاکسی‌اش تر و تمیز است و از آینه‌ دعاهای هفته آویزان شده. با خودم فکر می‌کنم سخت‌ترین شغل‌ دنیا رانندگی تاکسی‌ است وقتی می‌بینم پیرمرد توی خیابان‌هایی که ماشین‌ها بدون راهنما از پارک درمی‌آیند و بدون دلیل می‌زنند روی ترمز، چطور دنبال سوژه‌هایش می گردد. حتی گاهی هوای آن‌ها که از آنطرف خیابان می‌آیند را هم دارد. برای تمامشان بوق می‌زند. ولی شاید فقط ده درصد، به بوق‌ها علامت منفی یا مثبت بدهند. بقیه بیتفاوت نگاه می‌کنند. جوریکه آدم می‌ماند نیتشان چیست. تصمیم می‌گیرم بعد از این هروقت تاکسی برایم بوق زد، حداقل با حرکت سر، نشان بدهم قصد سوار شدن ندارم! چهارراه شهدا می‌رسیم. می‌ترسم پیرمرد تلافی مسافرهای سوارنکرده‌اش را سرم دربیاورد. ولی او فقط کرایه‌ی3000 تومانی‌اش را می‌گیرد و در سکوت سمت حرم حرکت می‌کند.

روایت سوم

 

باز صبح دیگری سر زده و من که به دلیل شب بیداری، خواب مانده‌ام، سر کوچه چشم به راه تاکسی هستم. تاکسی می‌آید. باز هم پیکان. راننده‌اش برخلاف پیرمرد روایت دوم، سرزنده است. از پسر سر چهارراه روزنامه می‌خرد و با مسافرها سر صحبت را باز می‌کند. پیرمردی کنار خیابان داد می‌کشد و آواز می خواند. راننده با خنده چیزی به مسافر کنارش می‌گوید. توی دلم شروع می‌کنم به قضاوتگری: «اهل غیبته. مثل پیرمرد اونروزی متدین نیست. پس حتما کرایه‌مو زیاد می‌گیره.» یاد حرف‌های زن دیروزی توی اتوبوس می‌افتم که وقتی نرخ کرایه‌ را برایش گفتم، با تعجب گفت: «شانست زده دختر جان گیر آدمای خوب افتادی! وگرنه کرایه‌ت بیشتر از ایناست.» چهارراه شهدا رسیده‌ایم. پول‌ها را توی دستم مشت می‌کنم. دوتا دو هزاری. راننده 2500 تومان می‌گیرد و زندگی با آدم‌های خوبش، همچنان جریان دارد...


نوشته شده در چهارشنبه 94/3/6ساعت 12:44 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak