زندگی رسم خوشایندیست
چه کسی میگوید دورهی آدم خوبها تمام شده؟ که دیگر خوب بودن مال قصههاست؟ توی باغ، کنار سفره نشسته بودم و این سوالها مدام در سرم میچرخید. توی سفره همهجور خوراکی پیدا میشد. از زولبیا بامیه تا سبزی خوردن، دسر و شلهزرد، پنیر و نان سنگک تازه. خیار و گوجه. سفرههای باریک را دورتادور باغ چیده بودیم. با سلیقه و قشنگ. خیلیها در رنگین شدن این سفرهها مشارکت داشتند. مثل زنعمو که سبزیاش را آورده بود. مامان که زولبیا بامیهاش را خریده بود. مریم خانم و عروسش که همهی نانها را برش زده بودند و حاج خانم که بانی این افطاری در باغش بود. این نذر چند سالهی حاج خانم بود که از دخترهای یتیم پذیرایی کند. سالی یکبار در ماه مبارک. البته این مهمانی سوای کمکهای دیگر او در طول سال به موسسه میشد. همه چیز آماده بود برای ورود دخترها. بالاخره آمدند. چه دخترهایی. قشنگ و مودب. مثل دستهی گل. همه سنی بودند. از کوچک گرفته تا آنها که ازدواج کرده بودند. مثل یکیشان که عروس خانم دکتر بود و فرزند کوچولویش را توی بغل داشت. خانم دکتر، مادر آن همه دختر بیسرپرست بود. دخترهایی که مثل پروانه دورش میچرخیدند. همینطور که نگاهش میکردم فکر کردم چقدر خوشبختی میخواهد که بتوانی اینهمه دختر داشته باشی. دخترها که رسیدند، دور سفره نشستند. آوای ربنا بلند بود و سینیهای چای دست به دست میچرخید. بعدِ چای نوبت سوپ و پلو مرغ بود تا با آن از مهمانهای ویژه و بقیه پذیرایی شود. برای پذیرایی، بین دیگران بلوا شده بود. انگار همه میخواستند به سهم خود بهترین ثواب را برای میزبانی از این مهمانهای کوچک روزهدار نصیب خود کنند. همینطور که دخترها را زیر نظر داشتم از یکی از اقوام میشنیدم خانم دکتر و آقای دکتر، سالهاست سرپرستی بچههای یتیم را به عهده دارند. کار خیرشان اول با پنج کودک شروع شده و حالا به حدود 60 نفر رسیده. آنها حتی برای این بچهها اشتغالزایی هم کردهاند و بهشان موسیقی را به شکل تخصصی آموختهاند. دخترها طبقهی پایین محل سکونتشان، مواد غذایی میفروشند و پسرها در ساختمانی جدا در قاسمآباد، طور دیگری کسب درآمد دارند. فامیلمان میگفت: «کمکهای مردمی که نباشه، زندگیشون به سختی میچرخه. اگه براشون نذر کنی، ردخور نداره. واسه کار یه مقدار پول نذرشون کردم. هنوز پولو نداده، این کار واسم درست شد.» مهمانی داشت به پایانش نزدیک میشد. حالا بساط عکاسی به راه شده بود. بچهها گروهگروه میان گل و بوتههای باغ عکس میانداختند. خندههای دخترانه میکردند و با شیطنت ژستهای خندهدار میگرفتند. در همهی این مدت، مادرشان شادمانه آنها را زیر نظر داشت. با چشمهایی که زیر نور چراغهای باغ، از شادی و غرور میدرخشید. باید هم از داشتن اینهمه دختر مهربان و موفق به خود میبالید. دخترهایی که در تحصیل و هنر، نمونه بودند. دخترها حالا سمت مادر میآمدند. دورهاش کرده بودند و میخواستند باهاش عکس بگیرند. چه همه دختر توی کادر جمع شده بود! کوچک و بزرگ و در مرکز همه، خانم دکتر، ساده و بیپیرایه با لبخندی به بزرگی قلب مهربانش. با مانتویی که بنا به گفتهی یکی از فامیل، سالها بود توی همهی مراسم همان را به تن میکرد. از ته دل آرزو کردم آنقدر عمر کند تا خوشبختی تکتک بچههایش را ببیند. یک آرزوی دیگر هم یواشکی و با خجالت از ته قلبم گذشت: «من هم بتوانم یک روزی، فقط یک ذره، مثل او باشم.»
Design By : Pichak |