زندگی رسم خوشایندیست
چند سال پیش که در یکی از روزنامههای مشهد برای خودمان بر و بیا و صفحهای داشتیم، با او گفتگو کرده بودم. در ستونی که قوانین جالبی برای خودش داشت. توی این ستون قرار نبود چهرهها و ستارهها معرفی شوند. بلکه فقط و فقط به معرفی آدمهای متفاوتی میپرداختیم که به سهم خود تاثیرگذارند. مثل استاد دانشگاهی که در جلالآباد افغانستان، به افغانها ادبیات فارسی میآموخت یا گرافیست جوانی که با خلاقیت خود، روی تیشرت، طرحهای شاهنامه چاپ میکرد. او را هم یکی از دوستان بجنوردی معرفی کرده بود. به عنوان کتابفروشی شاخص در شهرستان بجنورد که مغازهاش پاتوق کتابخوانها شده و خودش دریای لایتناهی دانش کتاب است. جوان 34 سالهی بجنوردی، در آن مصاحبه حرفهای قشنگی زده بود. از اینکه هیچوقت خود را از کتاب جدا نکرده و حتی در مسیر خانه تا مغازه، صف نانوایی و داخل اتوبوس هم مشغول مطالعه است. اینکه دوست دارد اگر کتابی بود از آن کتابها باشد که خواننده ناتمام زمینش نگذارد. مصاحبه چاپ شد و استقبال خوبی داشت و من دیگر از حال کتابفروش جوان بیخبر ماندم تا همین چند هفته پیش... چند هفته پیش به دعوت یکی از دوستان به یکی از گروههای مجازی معرفی کتاب وارد شدم و آنجا دوباره اسمش را دیدم. با همان ادب و متانت همیشگی، از دعوتش تشکر کرده و مشغول معرفی چند کتاب تازه بود. چند روز بعد، از گروه به دلیل حجم بالای مطالبش بیرون آمدم و امشب برای بار سوم از او خبردار شدم. خبر را یکی از دوستان داد. تلخ و ناگوار. شب بیست و سوم ماه مبارک، کتابفروش بجنوردی به خاطر سکتهی قلبی فوت کرده بود. ناخودآگاه سراغ کامپیوترم رفتم و از پوشههای قدیمی، مصاحبه و دو عکسش را پیدا کردم. عکسهایی که با آن عینک و چهرهی مصمم پشت میز کتابفروشیاش گرفته بود تا هر کدام بهتر است، در روزنامه کنار گفتگویش چاپ شود. دوباره به چهرهی کتابفروش جوان نگاه کردم. همان که طبق گفتهی خودش همهی ده ساعت حضور روزانهاش در مغازه را صرف خواندن کتابهای جدید میکرد تا اطلاعاتش همیشه به روز باشد. وقتی ازش سوال کرده بودم دوست داشت همهی این کتابها را بخواند؟ جواب داده بود: «قطعا دوست داشتم و سعی میکنم تا میتونم از بینشون کتابهای خوبتر رو بخونم.» پرسیده بودم فکر میکند چقدر خواندن این کتابها زمان ببرد؟ جواب دقیقی داده بود: «طبق تحقیقات علمی، هر انسانی با توجه به میانگین عمر خود میتونه حدود 150 هزار کتاب در قطع متوسط رو بخونه.» احمد ایزانلو کتابفروش جوان بجنوردی، شاید هیچوقت فکر نمیکرد عمرش به متوسط عمر یک انسان نرسد. حرف پایانی مصاحبه را با شعری سرودهی خودش به پایان رسانده بود: «دوست دارم در انتها شعری از خودم رو به خوانندگان تقدیم کنم: من کتاب میفروشم... دوستم کباب... مردم کباب را لای نان دوست دارند... من نان را لابلای کتاب...خیلی از مردم... کباب را بیشتر از کتاب میفهمند!» مصاحبه را میخواندم و خیره به تصاویر احمد ایزانلو، فکرهای جورواجور از سرم عبور میکرد. که بعد از فوت، بر سر مغازهاش چه میآید؟ شاید تبدیل شود به یک بوتیکفروشی بزرگ. همانی که کتابفروش جوان از آن گریز داشت و با وجود مشقات مالی کارش، حاضر نبود دنیای کتاب را با هیچ شغل دیگری عوض کند. تکلیف مشتریهایش چه میشود؟ شاید مجبور شوند در نقطهی دیگری از شهر کتابفروشی جدیدی پیدا کنند. شاید هم آنقدر همت داشته باشند که مغازه را سرپا نگه دارند. به یاد مرد جوانی که دلش به عشق کتاب و مطالعه میتپید و در طول عمر نه چندان بلندش، یادش را برای اهالی فرهنگ، همیشگی کرد. روحش شاد... چاپ شده در شهرآرا
Design By : Pichak |