زندگی رسم خوشایندیست
از وقتی یادم میآید همهی اطرفیانم میدانستند من یک دوستدار شدید کودکانم یا به عبارتی یک بچهخور به تمام معنا. از همان نوجوانی که توی روضههای فامیلی وقتی گوشهای مینشستم بچههای کوچکتر دورهام میکردند. یکی توی بغلم میآمد. آن یکی سرش را روی زانویم میگذاشت تا موهایش را ناز کنم و سومی برایم شعر جدیدی که یاد گرفته بود را میخواند. نفر چهارم وسایل کل کیفم را بیرون میریخت و اجازه میگرفت خودش را توی آینهام تماشا کند و به نفر پنجم مجوز خطخطی کردن تقویم جیبیام را با خودکار رنگی توی کیف صادر میکردم. این صبوری و آرامش، گاهی بقیه را شاکی میکرد. طوری که هیچوقت این جملهی یکی از همسن و سالهایم را فراموش نمیکنم. وقتی برای لحظهای بعد از یک روضه کنارم نشست و سیل بچهها سمتمان سرازیر شد. چند دقیقه تحمل کرد. بعد گفت: «آبرومونو بردی با این کودکستانی که دورمون جمع کردی.» بلند شد و جایش را عوض کرد. ولی رفتن او به حال من چه تاثیری داشت؟ وقتی هنوز اینهمه دوست کوچولو داشتم که قرار بود برایشان قصه بگویم، بهشان بازیهای قشنگ یاد بدهم و وقتی میروم، ازشان کلی نقاشیهای خوشگل و نامههای "دوستت دارم" خرچنگ قورباغه به یادگار ببرم... آن سالها گذشت و سالهایی رسید که با تولد یک به یک خواهرزادهها، وجود این کوچولوهای نازنین را بیشتر در کنارم حس کردم. اسباببازی، خوراکی و کتاب قصههای زیادی برایشان خریدم و در خلال بازی و شعر و قصه چیزهای خوبخوب یادشان دادم. نه فقط خواهرزادهها، همهی بچهها، در هر کجا دوستان من بودند. مثل اتوبوسها که وقتی سوار میشوی، میتوانی توی نخ بچهها بروی که دنیای سوژه هستند. از آن گوگوریهای چند ماههای که با دالی کردن میخندند و دهان بیدندانشان را نشانت میدهند تا بزرگترهایشان که خوب میشود باهاشان رفیق شد. سرِ صحبت را باز کرد، برایشان یکی از ترانههای سرودهی خودت را خواند و با خوراکیهای خوشمزه، خاطرهشان از این گفتگوی چند دقیقهای را شیرینتر کرد. راه دادنِ تو به دنیای سادهشان با منظرهی قشنگ دست تکان دادن برایت در لحظهی خداحافظی، پاداشی فراموشنشدنی است که دنیاها میارزد. چند شب پیش توی یک مهمانی، با یکی از این فسقلیها دوست شدم. پسر پر جنب و جوشی که چهار سال داشت. وقتی فهمیدم چند شب قبل تولدش بوده، صحبت را به کادوها کشاندم. با شوق دستهایش را باز کرد و از ماشینی گفت که اینقدر اندازهش است و وقتی دکمهاش را میزند، ووووژ راه میرود. خودم را غصهدار نشان دادم و گفتم: «من که ماشینت رو ندیدم. حالا چیکار کنیم؟» با سخاوتی که مختص بچههای آن سنی است ازم دعوت کرد خانهشان بروم. وقتی گفتم آدرس را بلد نیستم، به روش خود شروع کرد به آدرس دادن: «اون پُله هست خیلی بزرگه. بعد باید ازش رد شی. یه رستورانه هست اولش سوپ میده. بعد خونمون اونجاس. یاد گرفتی؟» ازم قول گرفت خانهشان بروم تا هم ماشینش را نشانم بدهد و هم لباس سبز و بنفشی که اگر زیاد غذا بخورد و بزرگ شود، اندازهاش میشود. تازه قول داد من را با خودش رستوران هم ببرد! وقت خداحافظی، در بین جمعیت مهمانها، یکدفعه سرش را عقب چرخاند و آنچنان "التماس دعایی" بهم گفت که هنوز وقتی مزمزهاش میکنم، شیرینیاش مینشیند توی قلبم. دنیای رنگیرنگی بچهها، قشنگ است. آنقدر که اگر فقط کمی نوک انگشتهای پایمان را درونش بگذاریم، همهی غم و غصههای عالم از یادمان میرود. کلی انرژی میگیریم و خستگیها ازمان فرار میشوند. حتی آن گرهی بداخلاق وسط پیشانی هم برای لحظاتی از آسمان صورتمان کنار میرود تا آفتابی و مهربان شویم. البته به شرطی که آمپر تحملمان را در ارتباط با این موجودات خستگیناپذیر درست تنظیم کنیم و سر و هیچ و پوچ آب روغنمان قاطی نشود. میگویند آدمهایی که با بچهها و دنیای کودکانهشان ارتباط مثبتی دارند، کودک درونشان زیادی فعال است. اگر این حرف راست باشد، من باید خیلی خوششانس باشم. پس فرصت را مغتنم شمرده تا از همین تریبون با ترانهای که همین الان سرودم، به کودک درونم اعلام کنم: «ای کودک درونم... تو ای آرام جونم... وقتی هستی کنارم... خوشحال میشم یه عالم... چقدر عزیز و ماهی... بزرگ نشی الهی...» چاپ شده در شهرآرا
Design By : Pichak |