زندگی رسم خوشایندیست
امروز با خودم فکر میکردم بعضی چیزها چقدر خوب است. مثلا: چقدر خوب است صبح زود بیدار شوی، بدون اینکه دلهرهی دیر شدن ادارهات را داشته باشی، یک صبحانهی مفصل بخوری و از خانه بزنی بیرون. وقتی میآیی سر خیابان، بدون اینکه یک دقیقه انتظار بکشی، اتوبوس جلوی پایت ترمز بزند. چقدر خوب است از پلهها بالا بیایی و ببینی کلی جای خالی در سرتاسر اتوبوس وجود دارد و به تعداد صندلیهای خالی یک عالمه حق انتخاب برایت به وجود آمده است! چقدر خوب است روی بهترین صندلی بنشینی و پنجرهی کنارت را تا آخر باز کنی. مسافر کنار دستیات هم از آنهایی نباشد که هی پنجرهها را کیپ میکند. بگذاری باد خنک صبح حسابی به سر و صورتت بخورد. بعد همینطور که مثل خانم بزرگها تسبیح هفترنگ شیشهایت را میچرخانی و ذکر میگویی، زل بزنی به خیابانها تا قصهی آدمهایش را از پنجرهی مربعی اتوبوس توی ذهنت بخوانی. اصلا چقدر خوب است سوار اتوبوسی بشوی که بدانی آخرش بهترین جای دنیاست و وقتی میخواهی سوارش شوی، با خواندن اسم قشنگ: «حرم مطهر» بالای اتوبوس دلت بخواهد بال دربیاوری. چقدر خوب است تماشای مسافرینی که توی راه این اتوبوس، زیارتنامه میخوانند یا آجیل مشکلگشا و شکلات نذری تعارفت میکنند، زواری که با لهجههای مختلف، میخواهند مطمئن شوند این اتوبوس به حرم میرسد یا نه؟ و یا دختر بچههای کوچک با چادرهای رنگی که برای زیارت لحظهشماری میکنند. چقدر خوب است جایی سر کار بروی که با حرم فقط اندازهی دو کوچه فاصله دارد و هر روز وقتی از اتوبوس پیاده میشوی، آنقدر به آقایت نزدیک باشی که روبروی گنبدش بایستی، سلام و تعظیم کنی و از او برای روبراه شدن همهی روز، کمک بخواهی. چقدر خوب است حرکت به سمت محل کار و دیدن جمعیتی که در یک صبح قشنگ تابستانی، شتابان به سمت حرم میروند. با لباسها و لهجههای عربی، کردی، آذری، سیستانی و... خیلیها ساک و چمدانهایشان را هم دنبال خود میکشند... چقدر خوب است هر روز نوشتن و شنیدن اخبار و گزارشهایی از حرم مهربانترین امام دنیا. از تشرف آدمهای مختلف به دین اسلام در حرم، از برنامههای دینی، فرهنگی و هنری. از حرف دل زائرها و دیدن عکسهایی ناب از دلشکستگان حریم رضوی... چقدر خوب است هر روز بعد از اتمام کار، بروی جلوی حرم. اذن دخول بخوانی و با آقایت راز و نیاز کنی. بعد یاد همهی آنهایی بیفتی که میشناسیشان و آرزویشان بودن در این مکان حتی برای یک لحظه است. واسهی قبولی دخترخالهی پایتختنشینت در کنکور دعا کنی. برای خالهی دیگرت که سالهاست حسرت زیارت به دلش مانده. برای پدر مریض دوست دیگرت. برای دوست رشتیات خاخور که دلش پر میکشد برای شنیدن اسم امام رضا(ع). بعد بروی به سمت اتوبوسی که منتظرت ایستاده و در همان حال شنیدن آهنگ «به طه به یاسین به معراج احمد...» از نمایشگاه فرهنگی کنار حرم، تارهای دلت را بلرزاند. چقدر خوب است نشستن توی اتوبوس بعد از یک روز سخت کاری و درآوردن منکارتت برای پیرزنی که کارتش شارژ نداشته و حیران و بلاتکلیف جلوی دستگاه ایستاده. چقدر خوب است گفتن این جمله به پیرزن زائر که: «به جای پولش برام دعا کنین.» و شنیدن دعاهای بلندبلند و مهربانانهی پیرزن. چقدر خوب است همهی اینها و چقدر بد است که تمام طول مسیر برگشت، دختری کنارت بنشیند، هندزفری توی گوشش بگذارد و با موسیقی خارجی که میتوانی صدای ضعیفش را بشنوی، تندتند اشک بریزد و فخفخ کند. چقدر خوب است اگر میتوانستی هندزفری را از گوشهایش بیرون بکشی و سرش داد بزنی: «بسه دیگه. تمومش کن. میفهمی؟» ازش بخواهی به جوانیاش، شادابی و قشنگیاش رحم کند. ازش بپرسی اصلا مگر کسی که از زیارت امامش میآید باید گریه کند؟ مگر کسی که همسایهی امام رضا(ع) است باید غصه بخورد؟ دخترک برود و تو نتوانی هیچکدام از این حرفها را بهش بگویی. برود و با کیف خردلی و هندزفری که هنوز توی گوشهایش دارد در پیچ خیابان قائممقام، پشت درختهای بلند گم شود و تو همینطور که رفتنش را تماشا میکنی، با خودت بگویی: «چقدر خوب است دخترک امروز برای کم کردن غصههایش حرم آمده است. چقدر خوب است دخترک یادش نرفته، اینجا کسی هست که درمان همهی دردها و کلید همهی درهای بسته را میداند. چقدر خوب است که او اینجا است. نزدیک نزدیک ما. کنج قلبهای شکستهمان.»
Design By : Pichak |