سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

می‌گویند بچه‌های الان، با وجود همه‌ی امکانات، شاد نیستند. پرتوقع‌اند. افسرده و غمگینند. زیاده‌خواهند و... کلی برچسب به نسل جدیدی می‌زنند که قرار است وقتی ما نیستیم سکان کشتی این سرزمین را به دست بگیرند.

من ولی می‌گویم بچه که با بچه فرق ندارد. مال هر نسل و دوره‌ای که می‌خواهد، باشد. همه‌ی بچه‌ها مثل گلبرگ لطیفند. مثل آب زلال و مثل عسل شیرین. عیب از بچه‌ها نیست. ما خودمان کار را خراب کرده‌ایم. با گوشی‌ها و تبلت‌هایی که توی دست‌های کوچک و قشنگشان گذاشتیم. با اتاق‌هایی که سرتاپایش را از وسایل لوکس انباشتیم. از عروسک‌های سخنگو و ماشین‌های کنترلی. حتی قبل اینکه به دنیا بیایند. ما خودمان کار را خراب کرده‌ایم. با محصور کردن بچه‌ها توی خانه‌های آپارتمانی. اجبار کردنشان برای گرفتن نمره‌ی فقط 20. کارهای تمام نشدنی‌مان که دیگر وقتی نمی‌گذارد برای توجه به بچه‌ها. برای یک بازی مهیج، برای یک کاردستی دونفره، تعریف کردن یک قصه‌ی خنده‌دار، بردنشان به پارک تا انقدر بدوند و بازی کنند که انرژی‌شان تخلیه شود. تا با بازی‌های گروهی، مشارکت و همدلی یاد بگیرند. من می‌گویم ما خودمان کار را خراب کرده‌ایم. با قایم شدن پشت در برای ندیدن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا. با غیبت‌های تلفنی و بدگویی پشت سر فامیلی که همان لحظه خانه را ترک کرده است. با این کارها توی باغچه‌ی نورس ذهن بچه‌ها بذر دشمنی کاشتیم. حالا شاکی هستیم از اینکه چرا بچه‌مان چشم دیدن دخترخاله‌اش را ندارد. چرا سایه‌ی پسر همسایه را با تیر می‌زند و برای چه اگر سالی یکبار مهمانی می‌رود، هدفش جز کم کردن روی بقیه‌ی بچه‌ها چیز دیگری نیست؟

بیرون شهرهای فامیلی قدیم یادتان است؟ من که هیچوقت از خاطرم نمی‌رود. آن سال‌ها که بابا یک مینی‌بوس آبی داشت و همین بهانه‌ای بود تا هر جمعه، با فامیل جایی برویم. باغ وکیل‌آباد، کوه‌های خلج، زشک و شاندیز و... ویلای اختصاصی نداشتیم ولی تا دلتان بخواهد همدل و همراه بودیم. خاطره‌ی وسطی‌های دسته‌جمعی، گل‌پوچ‌ها و اسم فامیل‌هایی که باعث می‌شد آنقدر بخندیم تا پهلوهایمان درد بگیرد، هنوز توی ذهنم مثل روز روشن است. توی گل‌پوچ، معمولا بابا، عمو یا یک بزرگتر سرگروه می‌شدند. موقع تقسیم گل، چه عشقی داشت وقتی آن را توی دستمان احساس می‌کردیم. این یعنی از بین آنهمه مشت‌های بزرگ و کوچک، ما برگزیده شده بودیم. در طول بازی، سعی داشتیم با هر ترفندی، نگذاریم اعضای تیم رقیب به راز دست‌های مشت‌شده‌مان پی ببرند. وقتی این نقش بازی کردن جواب می‌داد و تیممان امتیاز می‌گرفت، توی آسمان‌ها سیر می‌کردیم و تا روزها از آن نگاه‌های تحسین‌آمیز شارژ بودیم...

حالا همین ماهایی که بچگی‌هایمان، اینهمه بازی‌ ‌کردیم، اینقدر بالای درخت میوه خوردیم و توی حوض شنا کردیم، پایین کوه چینگ کلاغ نشسته‌ایم و توی کوچه‌باغ‌های طرقبه دویده‌ایم، توی پارک ملت، پشمک خورده‌ایم و تخمه شکسته‌ایم، توی بلوار فرودگاه، آنقدر زمین خورده‌ایم و شلوارمان لای زنجیر چرخ دوچرخه پاره و روغنی شده تا دوچرخه‌سواری یاد گرفته‌ایم، سوار قایق پدالی‌های استخر کوهسنگی، رکاب زده‌ایم و... چقدر برای بچه‌ها وقت می‌گذاریم؟

چند وقت پیش در باغ یکی از اقوام، سه بچه‌ را تحت نظر داشتم. طفلکیها بازی نمی‌دانستند. مدام قهر و دعوا می‌کردند. رفتم و باهاشان همبازی شدم. در بازی "هرکسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش"، در بازی" مج‌مج مجسمانه" بازی "مادام...یس". چقدر ‌خندیدند از بازی‌های بی‌‌خرجی که کلی تویش درس داشت. درس دقت، خلاقیت، رقابت. تنهاشان گذاشتم ولی تا مدت‌ها صدای خنده‌هایشان توی باغ می‌پیچید. حتی توی مهمانی‌های دیگر دیدم باز دارند آن بازی‌ها را تکرار می‌کنند.

ما خودمان کار را خراب کرده‌ایم از روزی که سعی کردیم بازی‌های خوب بچگی‌مان را، قصه‌های شیرین مادربزرگمان را، شب‌های پرستاره‌ی تابستان‌هامان را توی ذهن بایگانی کنیم و به خودمان بقبولانیم زندگی امروز با دیروز فرق کرده. ما کجا و بچه‌های حالا کجا؟ ما خوب بودیم. ماه بودیم. فرشته بودیم. ولی بچه‌های حالا...

می‌گویند جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعت است. شاید همین امروز زمان رسیدن آن منفعت باشد. با چند ساندویچ کوچک خانگی، یک توپ پلاستیکی و ساعتی همراهی با خانواده در نزدیک‌ترین پارک. با درست کردن یک دسر  خانگی همراه دختر کوچولوی خانه و نترسیدن از اینکه، کمی هم صورت و لباسش کثیف شود و سِت وسایل آشپزخانه‌ به هم بریزد و با هر کار قشنگ دیگری که خودتان بهتر می‌دانید ولی همیشه بهانه‌ای به اسم وقت و حوصله‌ش نیست، مانع آن بوده است.


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/22ساعت 12:51 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak