زندگی رسم خوشایندیست
من که میگویم همهش دروغ است. همهش شایعه است. همه اینها چرت و پرت و الکی است. آخر مگر میشود؟ مگر میشود عمو دیگر از سفر برنگردد؟ مگر امکان دارد آن چشمهای مهربان، صورت تهریشدار و نگاه مظلوم را دیگر هیچوقت نتوانیم ببینیم؟ مگر میشود مهربانترین عموی دنیا، بعد از سالها حسرت حج، روز عرفه، با لباس مقدس احرام اینطور مظلومانه شهید شود و آنهمه خوبی را با خودش از این دنیا ببرد؟ مگر خودش نبود که همین چند هفته قبل برای خداحافظی خانهمان آمد؟ بیرون بودم و با دیدن کفشهای پشت در، تعجب کردم. من را که دید چه همه خوشحال شد. گفت: «الحمدالله که هدیه جان رو هم قبل سفر، واسه خداحافظی دیدم.» همیشه میگفت جان. همیشه میگفت گل. میگفت خانم. بسکه مهربان بود عمویم. زود بلند شد. عجله داشت. آخر خیلیهای دیگر بودند که میخواست برود و ازشان حلالیت بگیرد قبل از سفری که اینهمه منتظر رفتنش بود. از خیلی سالهای پیش. همان سالها که همه فامیل تک تک و گروه گروه رفته بودند و او از قافلهی عاشقان حج جامانده بود. برایش سفری خوش و پر از سعادت و معنویت آرزو کردم. مثل همیشه هالهی اشک، دور چشمهایش حلقه زد. موقع خداحافظی وقتی میبوسیدم گریهاش شدت گرفت. دستها را توی دستم گذاشت و قول داد برایم خیلی دعا کند. دستهایش مثل همیشه بوی مهربانی میداد. همان دستهای زحمتکشی که از کودکی به یاری پدرش شتافته بود. دستهایی که سالهای کودکیمان از بالاترین شاخههای درخت خانهی قشنگش، برایمان توت شیرین و گیلاس سرخ و سیب قند میچید و مشتمشت به من و دخترش میداد تا موقع بازی بخوریم. همان دستها که برایمان از باغچه خوشبوترین گلهای رز را جدا میکرد. نمیگذاشت خودمان دست بزنیم تا مبادا خارهای ریز و کوچک در انگشتهامان فرو برود. مهربانترین معلم دنیا، با همین دستها، سالهای سال به دانشآموزان شهر و روستا درس زندگی داده بود. مگر میشود بلایی سرش آمده باشد ناظمی که خوشاخلاقترین بود. خودم وقتی در شیفت دخترانه دبستان بودم بارها و بارها از بلندگوی شیفت پسرانه صدایش را میشنیدم که چطور بچهها را عزیزم و پسر گلم خطاب میکرد تا به سر صفهایشان بروند. آن هم زمانهای که زبان اکثر ناظمها خطکش بود! چقدر قلبم از غرور پر میشد که این مرد مهربان، او که همیشه صدایش آرام و محترمانه است، او که به هیچکس از گل کمتر نمیگوید، عموی من است. همین چند روز پیش بود که آخرین عکسش را برایمان ارسال کرد. با لباس احرام و پلاک سفیدی که توی گردن داشت چقدر نورانی شده بود. بیرون درِ اتاق هتل ایستاده بود و مثل همیشه، با گردنی که روی یک شانه کج شده، توی دوربین میخندید. چقدر قشنگ شده بود عموی خوبم. چه نگاه و لبخند عجیبی داشت. نکند فهمیده بود قرار است همین لباس، کفنش شود و همان کارت توی گردن، عامل شناسایی پیکر شهیدش؟ میگویند فهمیده بود. میگویند خودش میدانست و قبل سفر آهسته در گوش برادر گفته بود میداند از این سفر بازنمیگردد. گفته بود آرزوی قلبیاش همین است و خدا چه آسان آرزویش را برآورده کرد. آرزوی بندهی خوبی که یک عمر به فرمانش گوش سپرد و او هم در جواب، خواستهاش را اجابت کرد. میخواستیم برایش گوسفند بکشیم. پلاکارد بزنیم. با دسته گل به استقبالش برویم. وای که چه برنامههایی برای برگشتش داشتیم. چه خبر داشتیم باید گوسفند را جلوی پیکر مظلومش بکشیم. رستورانی که خودش برای برگشتش تدارک دیده بود، به مجلس ختمش تبدیل شود؟ به جای کارتهای قشنگ سفر حج که قبل سفر به همه داده بود برایش کارت مشکی سفارش بدهیم؟ آخر مگر میدانستیم او به همراه همهی هماتاقیهایش و اینهمه زائر بیگناه دیگر، در روز ذبح عظیم، خودش قربانی میشود؟ میگویند رژیم آل سعود، برخلاف سالهای قبل که همیشه کانتینرهای خوراکی و آب آشامیدنی، برای زوار در روز عرفه قرار میدادند، به هرکس فقط یک شیشه آب معدنی داده بوده. یک شیشهی کوچک آب، جیرهی هر زائر در آن بیابان بی آب و علف و آن گرمای طاقتفرسا. حتما عموی مهربانم مثل جدش امام حسین، تشنه لب از این دنیا رفته. حتما مثل روز عاشورا، جسم نحیفش مورد آزار و اذیت قرار گرفته. پیکر پاک او و همهی زوار بیگناه دیگر. در غم این مصیبت عظیم کاری هم میتوان کرد؟ حرفی هم میتوان گفت به آنهمه خانواده داغدار که حالا به جای طاقت نصرت بستن برای حاجیهایشان، باید برایشان حجلهی شهادت بزنند؟
Design By : Pichak |