زندگی رسم خوشایندیست
اتوبوس میخواهد حرکت کند که پیرزن ریزهمیزه با پشت خم به زحمت از پلهها بالا میآید. مسافرها یاری میکنند تا او را در تکانهای شدید که حاصل شیرینکاریهای راننده است، به صندلی کنارم برسانند. هنور ننشسته سرِ صحبت را باز میکند. از فراموشی دائمش برای شارژ منکارت تا سرد شدن یکبارهی هوا و... راننده، بدتر از "دیدی" در فیلم "دیدی میتازد"، در بلوار معلم میتازد و من و پیرزن گرم صحبتیم. موقع پیچیدن در خیابان دانشجو، ماشین، چنان سرعتی میگیرد که دودستی به میلهی کنار پنجره میچسبم. پیرزن هم عوض میله مچ دست من را گرفته و خلاصه وضعیتی تماشایی است! بالاخره به هر مکافاتی، به خیابان صدف میرسیم. چه حسن تصادفی! پیرزن هم دارد پشتخم پشتخم، طرف در خروجی میآید! کمکش میکنم پلهها را به سلامت طی کند و در همان حال، توی یک کشف بزرگدلم به بچهها و نوههایش بد و بیراه میگویم که باعث شدند این پیرزن تنها، توی این عصر پاییزی، با اتوبوس، اینجا بیاید! شاید برای دکتر! شاید روضه شاید هم... توی همین فکرها هستم که به حرف میآید: «اینجِه یَک نونوایی سنگکی هست نوناش حرف نِدِره! هر روز ازش نون میگیرُم! کار نِدِری دختر جان؟ به خدا سپردُمت!» آهستهآهسته دور میشود و من هنوز سرِ جایم میخکوب ایستادهام. به یاد همهی صبحهایی که در اداره با بیسکوییت به ظهر میرسانم و خیلی از روزهایی که در خانه با نان منجمد صبحانه میخورم. ایستادهام و به کشف بزرگی که همین الان به آن رسیدهام فکر میکنم: «راز طول عمر آدمهای قدیمی!»
Design By : Pichak |