زندگی رسم خوشایندیست
بابا میخواهد پول بیمهاش را واریز کند. دو فیش چند روز توی جیبش مانده و فرصت نکرده واریز را انجام بدهد. ساعت 11 شب از آخرین روز ماه است و اگر تا 12 شب، واریز انجام نشود، اندازه پول بیمه، جریمه میشویم. سریع راه میافتیم. بابا نظرش دستگاه خودپرداز دانشآموز است. من میگویم توی همین دانشجو هم دستگاه بانک ملت وجود دارد. چرا با وقت کم، راهمان را دور کنیم؟ آن هم این وقت شب، که کنار هیچ دستگاهی، پرنده پر نمیزند؟ توی دانشجو میپیچیم و با دیدن مردی که جلوی دستگاه ایستاده دمغ میشویم. بابا از مرد درباره نحوه واریز پول بیمه میپرسد. میگوید: «بیمه تاکسیرانی؟ منم همونو واریز میکنم.» بابا توضیح میدهد بیمهاش بیمهی دیگری است. مرد به یاریمان میشتابد. دکمهها را میزند و عددها را وارد میکند. موقع تایید نهایی به شک میافتد. مطمئن نیست شماره حساب درست باشد. زن میانسالی میآید و بابا به خیال اینکه کارش زود تمام میشود کنار میرود. زن هم میخواهد پول بیمه واریز کند. چشمهایش نمیبیند و دستگاه مدام پیام خطا میدهد. شمارهها را برایش میخوانم و عملیاتش با موفقیت تمام میشود. نوبت ماست. توی همین فاصله سه نفر پشت سرمان آمدهاند. یکی میگوید: «تو رو خدا عجله کنین! کارمون واسه بیمهست. اگه از 12 بگذره...» بقیه میگویند: «ما هم...» از دستگاه دور میشویم. بابا در حال خواندن قبض، میگوید: «همه مثل همیم. لحظه آخری.» یکهو با یک نفر سینه به سینه میشود. مردی که دمپایی به پا و دو فیش به دست دارد. دو فیش بیمه!
Design By : Pichak |