زندگی رسم خوشایندیست
کوچک بودیم و هنوز خوب درک نمیکردیم ماه محرم را و نمیفهمیدیم راز فرمانروایی امام حسین(ع) را بر قلبهای عاشق. چند سال پیش بود. سی سال؟ بیشتر؟ شاید هم کمتر. محرم که میآمد، میرفتیم حرم برای تماشای دستههای عزاداری. برای مردهایی که با رنگ و زبان مختلف، علمهای بزرگ را بر دوش میکشیدند و خالصانه برای شهید کربلا سوگواری میکردند. مردهامان به دستهی عزادارها میپیوستند و ما همراه زنهای دیگر، کناری میایستادیم و آرام سینهزنی میکردیم. چقدر حسودیمان میشد به پسرهای همسنمان که زنجیرهای کوچکشان را با غرور بر شانههای نحیفشان فرود میآوردند. تماشای شبیهخوانی، از برنامههای دیگر آن روزهامان بود. دیدن اسب سپید امام حسین(ع) و آرزوی دست کشیدن بر یالهای نرمش. ترسیدن از شمربن ذیالجوشن با آن سبیلهای بلند و لباس قرمز. دلسوزی برای اسرای کوچک کربلا که تشنه لب، ناله میکردند. برای سکینهی که با صورتی پوشیده، میخواند: «ای ساقی بزم اَلم، عباس عمو جان العطش...سقّای خیل درد و غم، عباس عمو جان العطش...بحر فرات اینجا روان، ما از عطش شیون کنان...ای راحت جان الامان، عباس عمو جان العطش.» همراه با فریاد العطش کودکان اسیر، بزرگترها گریه میکردند و به سر و رویشان میزدند. ما هم گریهمان میگرفت و بیشتر از هر وقت دیگر گلویمان میسوخت، زبانمان خشک میشد و دلمان آب میخواست. ولی با وجود کوچکیمان، دم نمیزدیم. انگار قانون نانوشتهای در آن لحظات، از آب خوردن منعمان میکرد. با غصه به صورت خاکآلود و لبهای خشکیده اسیران کوچک کربلا نگاه میکردیم و اولین جوانههای عشق به حضرت اباعبدالله، در دلهامان میرویید.
Design By : Pichak |