زندگی رسم خوشایندیست
در هوای سرد توی کوچهمان سمت خانه میروم. هوایی که سگ را بزنی از لانهاش در نمیآید. در عوض، چند گربه در طول و عرض کوچه، در حرکتند. دوتا زیر ماشینی که پارک میکند میدوند تا گرم شوند. یکی از سر دیوار سمت دودکش بام میرود و چهارمی، با پوزهای که در جستجوی غذا به زمین کشیده میشود از روبرویم میآید. میتوانم درک کنم چقدر گرسنه و خسته است. وضع مشابهی داریم. مثل همیشه دوست دارم اعتمادش را جلب کنم. اصلا نمیفهمم چرا بعضی گربهها اینقدر ترسویند؟ آن هم گربههای کوچهی ما که اهالی، خوب بهشان میرسند؟ راهم را ادامه میدهم و حتی نگاهش نمیکنم. میدانم اینطوری خاطرش جمعتر است. گربه رد میشود و طرف یک کیسه زباله میدود. دمِ در، برای پیدا کردن کلید، دست در کیف همیشه شلوغم میکنم که توجهم به مردی حدودا پنجاه ساله جلب میشود. کلاه کپی که موهای بلند جوگندمیش را پوشانده و بارانی چرم قهوهایش به او تیپ هنرمندان را داده است. دستها توی جیب، با سرِ بالا، قدم میزند. شاید شاعری شوریده باشد یا نقاشی با تابلوهای ناتمام. یکدفعه جلوی باغچه خم میشود. دنبال چیزی میگردد. شاید در جستجوی گیاهکی سبز در این سرما. سرش را بالا میگیرد و با شیئی که از باغچه برداشته به گربه حملهور میشود. سنگ به گربه میخورد. میووووویی میکند و میگریزد. مرد دوباره دستها در جیب و سر رو به بالا، خونسرد به راهش ادامه میدهد. و من تا حدودی درمییابم چرا گربهها این همه از آدمها میترسند. حتی گربههای کوچهی خودمان!
Design By : Pichak |