زندگی رسم خوشایندیست
با سر و صدا وارد اتوبوس میشود. قدش یک وجب است و یک کلاه کاموایی راهراه اندازهی کل هیکل روی سرش گذاشتهاند. میرود تنهایی ردیف آخر و سر مادرش که تازه نشسته داد میکشد: «مامان! بیا اینجا!» آنقدر جیغ میزند که مادر را بلند میکند. حالا نوبت مادربزرگ است که برای آمدنش سر و صدا راه بیندازد و بالاخره پیرزن را لنگلنگان به آخر اتوبوس بکشاند. زنها کنارش مینشینند که باز جیغش بلند میشود: «تو اینجا نشین! مادربزرگ بشینه!» دو زن، سر نشستن کلی معطل میشوند تا بالاخره رضایت فسقلخان را کسب کنند. تازه اتوبوس آرام شده که به میدان فردوسی میرسیم. «رسیدیم! بلند شو!» با این جمله انگار بلا نازل میشود. فسقلخان با گریه میگوید: «هنوز نرسیدیم! هنوز نرسیدیم!» و از جایش تکان نمیخورد! مادر فحشش میدهد و مادربزرگ که وسط اتوبوس رسیده به درهایی که بسته میشود زل میزند. اتوبوس حرکت میکند و پیرزن بلند میشود تا لااقل به ایستگاه بعد که کلی دورتر از قبلی است، برسند. بچه را صدا میزنند و باز تکرار جیغهایی که سرها را به عقب اتوبوس میچرخاند. «اگه بمونی! آمپولت میزنم!» این جمله کارساز را یکی از مسافرین میگوید. از آنها که انگار توی اتوبوسها نشستهاند برای گشودن گره از کار خلایق. فسقلخان با لبهای آویزان، لحظهای به زن زل میزند. بعد سریع دنبال زنها راه میافتد تا اتوبوس از صدای مزاحمش خالی شود. این روزها دور و برمان چنین صحنههایی کم نمیبینیم! در خیابان، مدرسه، مغازه و حتی خانه! فسقلخانها هر لحظه در حال تکثیرند! مراقب باشیم!
Design By : Pichak |