زندگی رسم خوشایندیست
این روزهای سرد، دل آدم، بیشتر برایشان کباب میشود. کوچولوهایی که صبح زود، به جای خوابیدن در بستر گرم و آغوش مهربان مادر، ساندویچ شده در شال و کلاه و کاپشن سر از مهد کودک درمیاورند تا شیرینترین لحظههای روزشان را دور از کانون خانواده بگذرانند. یکیشان را خوب یادم است. یک روز زمستانی بود و در فاصلهای که روی ایوان بهترین مهد یکی از شهرستانها، منتظر بودم شخص همراهم با مربی پسرش صحبت کند، دیدمش. دخترکی چشم سبز با موهای فرفری. اسمش نگین بود و بعدها شنیدم پدر و مادرش کارمندهایی عالیرتبه هستند. از پشت میلههای پنجره کلاس، با لهجه شیرین هم صحبتم شده بود که ناهوا از یکی از دخترها، توگوشی محکمی خورد. مظلومانه گفت: «اینا منو میزنن.» و من دختر را دعوا کردم. حالا نوبت دریافت سیلی از نفر بعدی بود و او که با بینی سرخ از سرما و خجالت، باز میگفت: «اینا منو میزنن.» و از بچههای بزرگتر میشنید: «حقته. تا تو باشی همهش کلاس ما نیای!» طاقتم تمام شد. میخواستم دفتر بروم و جریان را بگویم که مربی خوش خیال، از چای و چاشت نیم روز، فارغ شد و به کلاسش برگشت. بعد از گذشت 10 سال از آن ماجرا مطمئنم نگین کوچولو به اندازه کافی بزرگ و قوی شده است. ولی حالا نگران نگینهای کوچک دیگری هستم که انگار غرق شدن در کار، از یادمان برده همه تلاشهای شبانه روزیمان برای این است که برق یک لحظه، خوشحالیشان تمام زندگیمان را روشن کند.
Design By : Pichak |