زندگی رسم خوشایندیست
برای کاری به یکی از محلههای بالای شهر رفتهایم. بعدازظهر جمعه است و من و مادر، ناهار نخوردهایم. به ذهنم میرسد در فاصلهی وقت آزادمان، غذا بخوریم. خیابان را با ماشین دور میزنم که چشمم به جمال رستورانی با غذاهای ترکمنی روشن میشود و به اصرار، مادر را آنجا میبرم. روی دیوارها تصاویر و کارهای دستی محلی نصب شده و کارکنان، لهجههایی شیرین دارند. فردی، مودبانه منو میآورد و میگوید الان فقط دو نوع غذا دارند. محتویات غذاها را میپرسیم و یکی را که شامل برنج، کره و گوشت گوسفند است و رقم بسیار مناسبی دارد انتخاب میکنیم. موسیقی سنتی در رستوران میپیچد و من به مادر لبخندهایی میزنم که معنایش این است: «دیدی کجا آوردمت؟ به قول ناصرالدین شاه، خودمان از خودمان فیالواقع خوشمان آمد!» بالاخره غذاها میرسد. خوشمزه است! آنقدر خوشمزه که یک پرس هم برای پدر سفارش میدهم. وقت تسویه حساب است. کارت اعتباریام را درمیآورم و صورتحساب را میپرسم. از شنیدن رقم، سرم سوت میکشد. تازه دوزاریام میافتد که یک دندانه را توی منوی رستوران، ندیدهام! با قلبی اندوهگین، طوری که مادر متوجه نشود، کارت میکشم و با خودم میگویم تا من باشم عوض خوردن ساندویچ کثیف و نوشابه مشکی شیشهای، هوس رستوران خارجکی به سرم نزند! پرس سوم را خانه میبرم و تحویل پدر میدهم. او هم مثل مادر با لذت میخورد و تعریف فراوان میکند و من صدایم درنمیآید چقدر پول بابتش سلفیدهام! اینطوری لااقل مثل من، غذا به کامشان زهر نمیشود!
Design By : Pichak |