زندگی رسم خوشایندیست
اول راهنمایی بودم و در روزهای نزدیک دهه فجر، به واسطه صدای رسایم و پیشنهاد خانم پرورشی، عضو گروه سرود کلاس شدم. از آنجا که موسیقی را خوب میشناختم و حفظیاتم عالی بود، همه از حضورم رضایت داشتند. من هم با روحیه بالا، سرود مخصوص را همراه سایر بچهها، تمرین میکردم. روز اجرای کلاس ما رسید. با نوارهایی بر سینه که رویش اسم کلاسمان بود، سر صف ایستادیم. قرار بود من سرود را معرفی کنم و تکخوان گروه باشم. با اشاره خانم پرورشی، میکروفن را جلوی دهانم گرفتم و در حضور آنهمه آدم، داد کشیدم: «به نام خدا. گروه سرود کلاس اول یک تقدیم میکند. سرود پرواز به اوج آسمانها.» به خیال خودم کارم را کامل انجام دادم. ولی از خندهها و اشارهها احساس کردم اشتباهی رخ داده. بالاخره فهمیدم به جای «سرود پرواز به اوج آسمانها» گفتهام «گروه پرواز به اوج آسمانها!» دوستی که این را گفت، پوزخندی زد و ادامه داد:
«آبرومونو بردی.» و من از خجالت، سرم را پایین انداختم. کلمهها از ذهنم فرار میکردند و با هر بار نگاه کردن به جمعیت، احساس میکردم همه با تمسخر نگاهم میکنند. آن سرود، اولین و آخرین سرودی شد که در اجرایش شرکت کردم و با وجود گذشت بیست و چند سال از خاطرهاش، هنوز از ذهنم پاک نشده. هر سال با آمدن دهه فجر و شنیدن سرودهای مختلف انقلابی، یاد تکخوان گروه سرودی میافتم که شاید آدم موفقتری میشد اگر بعضی چیزها طور دیگری رقم میخورد!
Design By : Pichak |